متتی (ماه تی تی)
قصه متتی یا ماه تی تی برگرفته از ” متیلِ لرىِ مَتَتى و آلازنگى ” از قصه های عامیانه استان کهگیلویه و بویراحمد است .قصه ی دختری به نام متتی که با شش خواهر دیگر مورد بی مهری پدر و نامادری قرار گرفته در جنگل رها می شوند و به دست بزرگترین دیو جنگل آلازنگی گرفتار می شوند.
او قیمَل یِه مِردی بی که هَف تا دووَر داشت . هَر روز اِی رَه هَف تاکُوگ اِی زَه وَسی دووَرِلش ایاوُرْد ، تا بپزن وُ بِخَرن . یِه روز زن بو دووَرَلْ طی خِشی فکر کِرد که سی چه ای هفت تا کُوگَ خُمو تنِا نَخَریم اومَهْ وَ میرَش گُفت : اَی مِرد تو باید یَه فکری سی اِی دووَرل کِنی . یا یَه بلایی سَرشون بِیاری . باید اینْگَلَه بُووَری یه جَی نابلَیی وِل کنی وَ بِیَی . مِرد گُفت : اینْگَل بَچیَل مُونِن،گناه دارِن . زن گُفت : هم یِک گُفتم : سی چه خومون کُوگَله نَخریم . زن وِل نِکه . تا مِرد راضی وابی .
یِه روز بُو ، وَ دوُوَرَل گُفت : بُو چی یَلْتُونَه جَم کِنیت تا بریم سی بَن . دووَرَل وَ همه جا بی خَوَر ، بی بُو اُفتان وَ رَه . رَتِن ، رَتِن تا وجنگل رَسییِنْ .
بُو گُفت : زی بَیْت بَنِلَه بِچینیت ، طولی نَدا . اُمبلا بُو گُفت مُهْ ایرَم سَر دار اِی تِکَه نِمِش .اِیشا هم جمع کنیت .
اما نَه سَر تونَه وَ بالا بِگِریت . تا مو وُلَت بِرم دَسَ اَوُ .
یه مَشک اَوُیی نه بی خوش بُرد سَردار وَ یه ذره ی هم سِمَشْ کِرد و نَهاش و رِیْ شاخه دار و خوش رَهْ . اَوُ هَمی طُو تُپ ، تُپ ایرِخْت و ری گِل . بَعد چِقَه اَوُ مَشک تَموم وابی . دووَرل که فکر ایکردن دَسْشویی رَتَن بُوشون تموم وابییه سرشوُن بِلند کِردن ، دِیِن بُوشُونَه نی . هوا هم شُو سِهون وابی یه . دووَرل ناراحت ، سَرگردون وُ نابِلَد . گُتن خُدا اِیما چه کنیم . یِهو یِه داره پیری تَنَه شَه مِث یَه دَری واز که ، دووَرل یکی ، یکی رَهتِن وُری .گِریوِسِن ، ایگُفتن : حتماً اُمشو جونَوَرل اِی خَرِنْمو ، یَدَف تنه یِ دار بَهسه وابی . خوشحال و ابی یِن . مَهلی گَسنه شون بی. یِهوُ مَتِتی که دَیِی کِچِلوشو بِی وَ همَه شو هم باهوش تر بی ، خَهکِلَه زه یه لَت ، زِرِ گِل یِه گِرده ی ِ گَپو در آورد . دا و هَمَشُون تا خَردن سیر وابی یِن .
دووَرَل و زَهْلی سر صدای جونَوَرَلْ که وُری دار اییومَه تا صبح و خو نرفتن ،صَب بَی اَفتو دار واز وابی . دُوَرَل وَ دار زَن وَدَر. خُدا نَه شُکر کِردن و گفتن هرکووَکْمون باید و یَه طرف بریم تا بُومونَهْ پیدا کنیم.
متتی گفت باید همه مون با هم بَیْم ولی دوورل گوش ندان هرکه و یَه طرف رَه ،بعد چند ساعتی همه شون . وِیَه حُونی مَهلی قَشَنگی رسیِن که یه پیرزنی مِنِش نِشَسَه بی . پیرزن دِی آلا زَنگی بِی ، آلا زَنگی گَپوتَرین غول جنگله.
پیرزن سی شُون اَوْ و غذا آورد تا خَرْدن اوُسُو رَهتِن پشت یَه هور پِرَگندمی خِشونَه واپوشَنان . تا آلا زَنگی نه بی نشُون .پسین که وابی آلا زَنگی اومَه . گُفت : دای بو ایا ، بوی آیمی زا ایا . دِیش گُفت : دَیِلتِن نَه بِخَریشُون . تا هر
کووَکیش سیت یه کاری کِنن یه کیش غذا بپزه یه کیش جا بِرِفِه ،یه کیش ظرف بشوره یه کیش اَوْ بیاره و... آلازَنگی گُفت : بُنگِشون کُن . تا بِیان تَیم بوینمشون .
پیرزن رَت دووَرَل آوِه وَ آلازَنگی نِشون دا . زِی بُرد و اپوشِناشون . که نَکنه یَهو بِخَرشو .
بَیَه یه مِدتی که گذشت و دووَرل سی غول شُو و روز کار ایکِردن ، آلازَنگی طَیْ خُوش گفت که دَیْم الکی سِی که مو نَخَرِمْشو گفت دَیَلْتِن ، ولی ای سُو که ای طوریَه شویی یکی شَه ایخَرُم طوری که دَیْم نفهمه.
متتی که مَهْلی باهوش بی دونِسْ که آلازنگی و ای آسونی بی خیالشون وا نی بو ، طَیْ خوش فکرکرد دَیَیَل چون روز زیاد کار ایکِنن شُو خَهْسَه شونه و خُو دِیار نِیابون پس خوم نباید بِخُوسُم . اومَه پِنْجه کِچِلو دَسْ خِشَهْ با سیزَن زخم کرد و هر دفعه نمک وَش ایزَه تا سوز بییِه و نخوسِه.
شوکه وابِی آلا زنگی رَه بالِیْ سر دوورل گفت : کی وَ خُو ، کی دیار.
مَتِتی گُفت : هَمه وَ خُو ، مِتتی دیار .
آلازنگی گفت : متتی پَه چته نِی خُوْسی
مَتِتی گُفت : اوُسو که روز، روزونوم بی ،دیم زنده بی و حوُنِه ی ِ بوُموُن بی یُم . هَف خیک روغن بالِی سَرمون بی .
آلا زنگی سِی که متتی بِخُوسِ ه تا بِتَره نقشه اش عملی کنه ، رَت هَف خیگ روغن آوِه نِها بالِی سَرشون .
از نو پُرس که کی وِخوُ ، کی دِیار .
مَتِتی گُفت : هَمه وَ خُو ، مِتتی دیار .
آلازنگی گفت : متتی پَه چته نِی خُوْسی
مَتِتی گُفت: اوُسو که روز،روزونوم بی ،دیم زنده بی و حوُنِه ی ِ بوُموُن بی یُم،هف تا اسب زین کرده بالی سرمون بی
آلازنگی رَت هَف اسب زین کِردَه آوِه ، بَهس بالای سَرشون .
دوباره پُرس که ؟ کی وَ خُو ، کی دیار
مَتِتی گُفت : هَمه وَ خُو ، مِتتی دیار .
آلازنگی گفت : متتی پَه چته نِی خُوْسی
مَتِتی گُفت: اوُسو که روز،روزونوم بی ،دیم زنده بی و حوُنِه ی ِ بوُموُن بی یُم،. هَف کِلا اَشرفی دوز ،هَف دَس جومَه تُنبون ، هَف مِلکی ، هَف جوُر و بالِی سَرمون بی .
آلازنگی رَت همشون آوه . نَها بالِی سَرشون .
دوباره پُرس که ؟ کی وَ خُو ، کی دیار .
مَتِتی گُفت : هَمه وَ خُو ، مِتتی دیار .
آلازنگی گفت : متتی پَه چته نِی خُوْسی
گُفت : اوسو که حونه ی بوُموُن بی یِم . مِن آربیز اَوُ اِی خَردُم .
آلازنگی رَت تا سی مَتِتی اَوُ مِن آربیز بیاره . هر چه که نَتَرِس ، اَوُ مِن آربیز نی ویسا . یَه کلایی که اومَیَه بی سر چشمه اَوْ بخره وَشْ گفت باید بِریزَ ه بزنی و تَه آربیزِت تا اَوْ مِنِش وَیْ سه رَه آلا زنگی رَه زِر درخت بَن بِریزَه جم کِرد زَه تَه آربیز و اوسوُ اَوُ که مِنِش آورد ،وقتی رَسی حونَه
. گُفت : کی وَ خُو ، کی دیار ؟ هیشکَه جواب نَدا . خوشحال وابی،گُفت : هَمشون وَ خُویَن . رَت که بِخَرشوُن دِی که دووَرَلَ نی سِه .
دوُوَرَل لباسِلَه کِردِن وَ بَر ، ملکی یَله وَ پا وَرکشیِن ، سُوار اَسپَل وابی ین ، وُ دَرَتِن .
خیگَل روغنَ مِن رَه پی سَرشون رِتِه بی یِن . آلازنگی که فَهْمی دوورل فرارکِردِنِه و دینْشو اُفتا وَ رَه تا وَ نِزِییکی شون رَسی، اما دوورل وَ رو تا کِرْدَبییِن ، سِیْ که گولْشو بِزَنِه بُونگ زَه . مَتِتی وِیسا تا سی خُداحافظی بیام .
مَتِتی گُفت : زی تَربِیُو . او بَرد سَفی که مِنه رویَه . اِی بینیش ، پاتَه بِنه سَرش . وِرو رَد وابُو .
آلازنگی هَمی کارَه که، پاش که بَیْ روغَنَلی که دووَرَل رِخْتَه بِیِن چَرب وابیَه بی ، سُرخَه محکم اُفتا مِنه اَوُ . و اُو آلازنگی با خُش برد .دووَرَل سالُم رَتِن وَ دین زندگونی خِشون . دِ ی و بوُشون هم مَهلی فقیر و بیچاره وابیِن ، و دییَن دوورل خوشحال وابین و اظهار پشیمونی کردن .
- مَتیل اِیما خَشی ، خَشی
- دَسه گلی وَش بِکشِین
برگردان به فارسی
در زمان خیلی قدیم مردی بود که هفت دختر داشت ، هر روز می رفت و هفت کبک شکار می کرد برای دخترانش می آورد تا بپزند و بخورند. یک روز نامادری دخترها با خودش فکر کرد که چرا این هفت کبک را خودمان نخوریم . پیش شوهرش آمد و گفت : ای مرد تو باید یک فکری برای این دختر ها بکنی ، یا یک بلایی سرشان بیاوری ، باید آنها را جای ناآشنا ببری رها کنی و بی خبر به خانه برگردی .
مرد گفت بچه هایمان هستند و گناه دارند ولی زن گفت همین که گفتم ، چرا خودمان کبک ها را نخوریم ، زن ول کن نبود تا مرد راضی شد .
یک روز پدر به دختر ها گفت : بابا وسایلتان را جمع کنید تا برویم برای چیدن بن (پسته وحشی ) ، دخترها از همه جا بی خبر با پدر راه افتادند و رفتن تا به جنگل رسیدند.
پدر گفت زود باشید بن ها را بچینید ، چیزی نگذشت که دوباره پدر گفت من روی درخت می روم تا آن را تکان دهم شما هم زیر درخت میوه ها را جمع کنید . اما شما به بالای سرتان نگاه نکنید . من میخواهم آن طرف دستشویی بروم .یک مشک آبی با خودش برد روی درخت و کمی هم آن را سوراخ کرد و آن را روی شاخه ی درخت گذاشت و رفت . آب همین طور قطره قطره روی زمین می ریخت . بعد از مدتی طولانی آب مشک تمام شد، دختر ها که فکر کردن دستشویی رفتن پدر تمام شده است سرشان را بلند کردند دیدن پدرشان نیست .
هوا هم تاریک شده بود ، دختر ها ناراحت و سرگردان و نا آشنا گفتند خدایا ما چکار کنیم . یک دفعه تنه یک درخت کهنسالی مثل در باز شد و دختر ها یکی یکی وارد آن شدند ، گریه می کردند و می گفتند حتما امشب جانوران ما را می خورند که یک دفعه تنه درخت بسته شد . خوشحال شدند ، خیلی گرسنه بودند ، یک دفعه ماه تی تی که خواهر کوچک آنها بود و ازهمه هم باهوش تر بود ، خاک ها را به طرفی زد و یک نان بزرگ بیرون آورد به آنها داد تا خوردند و سیر شدند.
دخترها از ترس صدای جانوران که از بیرون درخت به گوش می رسید تا صبح نخوابیدند . فردا صبح با طلوع خورشید تنه درخت باز شد و دختر ها از درخت بیرون زدند ، خدا را شکر کردند و گفتن هر کدام باید به طرفی برویم تا پدرمان را پیدا کنیم .
ماه تی تی گفت باید همه مان با هم باشیم و لی دختر ها گوش ندادند و هرکدام به طرفی رفتند ، بعد چند ساعتی همه دختر ها به یک خانه قشنگی رسیدند که پیرزنی داخل آن نشسته بود . پیرزن مادر غول بزرگی به اسم آلازنگی بود .
پیرزن برای آنها غذا و آب آورد تا خوردند و سیر شدند بعد دخترها پشت کیسه پر از گندمی پنهان شدند تا آلا زنگی آنها را نبیند. غروب که شد ،آلا زنگی آمد و گفت مادر بو می آید ، بوی آدمیزاد و مادرش گفت خواهر هایت هستند آنها را نخوری ، تا هرکدام برایت کاری انجام دهند ، یکی غذا بپزد ، یکی جارو بزند، یکی ظرف بشورد ، یکی آب بیاورد و... آلا زنگی گفت صدایشان کن تا پیش من بیایند و آنها راببینم .
پیرزن رفت دختر ها را آورد و به آلا زنگی نشان داد و بعد زود برد و دوباره پنهانشان کرد که نکند یک دفعه آلا زنگی آنها را بخورد.
بعد از یک مدت که گذشت و دخترها برای غول شب و روز کار می کردند ، آلا زنگی با خودش گفت مادرم الکی برای اینکه من آنها را نخورم گفت خواهر هایت هستند ولی حالا که این طوری شد ، هرشب یکی از آنها را می خورم طوری که مادرم نفهمد .
ماه تی تی که خیلی باهوش بود ،می دانست که آلازنگی به این آسانی بی خیال آنها نمی شود . با خودش فکر کرد خواهرها چون روز زیاد کار می کنند ، شب خسته هستند و بیدار نمی شوند پس خودم نباید بخوابم . انگشت کوچک دست خودش را با سوزن زخمی کرد و هر چند وقت روی آن نمک می پاشید تا سوز دهد و نتواند بخوابد .
شب که شد ،آلا زنگی رفت بالای سر دخترها و گفت : کی خواب ، کی بیدار
ماه تی تی گفت: همه خواب هستند و ماه تی تی بیدار.
آلازنگی گفت : ماه تی تی پس چرا نمی خوابی
ماه تی تی گفت : آن روز ها که روز من بود ، مادرم زنده بود و خانه پدرم بودم ،هفت خیک (ظرف چرمی که درآن روغن و یا شیره می ریختند) روغن بالای سرمان بود .
آلا زنگی برای اینکه ماه تی تی بخوابد تا بتواند نقشه اش را عملی کند ، رفت هفت خیک روغن آورد و بالای سر آنها گذاشت .
دوباره گفت : کی خواب ، کی بیدار
ماه تی تی گفت: همه خواب هستند و ماه تی تی بیدار.
آلازنگی گفت : ماه تی تی پس چرا نمی خوابی
ماه تی تی گفت : آن روز ها که روز من بود ، مادرم زنده بود و خانه پدرم بودم ، هفت تا اسب زین کرده بالای سرمان بود . آلا زنگی رفت و هفت اسب زین کرده آورد و بالای سرشان بست .
دوباره گفت : کی خواب ، کی بیدار
ماه تی تی گفت: همه خواب هستند و ماه تی تی بیدار.
آلازنگی گفت : ماه تی تی پس چرا نمی خوابی
ماه تی تی گفت : آن روز ها که روز من بود ، مادرم زنده بود و خانه پدرم بودم ، هفت تا کلاه اشرفی دوخته ، هفت دست لباس ، هفت جفت کفش با جوراب بالای سرما بود . آلازنگی رفت همه را آورد ، گذاشت بر بالای سر آنها
. پرسید : کی خواب و کی بیداره ؟
ماه تی تی گفت : همه خوابن ماه تی تی بیدار
آلازنگی گفت : متتی پَه چته نِی خُوْسی
ماه تی تی گفت : آن زمانی که خانه ی پدرمان بودیم ،درون الک آب می خوردم . آلازنگی رفت تا برای ماه تی تی آب درون الک بیاورد . هر چه آب درون الک می کرد به زمین می ریخت . یک کلاغ که آمده بود از چشمه آب بخورد به او گفت باید سقز به کف الک بزنی تا آب درون آن بایستد . آلازنگی رفت زیر درخت بنه سقز جمع کرد و به کف الک زد و آب درونش کردو و آورد . وقتی به خانه رسید ،پرسید : کی خواب و کی بیداره ؟ هیچکس جواب نداد . خوشحال شد، . گفت : همه خوابند . رفت که آنها را بخورد . دید ای داد و بیداد دخترها را نیستند .
دخترها لباس ها را پوشیدند ، کفش ها را به پا ، سوار بر اسب ها شدند و فرار کردند . توی راه پشت سرشان مشک های روغن را ریختند . آلازنگی که فهمید دختر ها فرار کرده اند افتاد پشت سرشان تا به نزدیکی آنها رسید ولی دختر ها از رود رد شده بودند . برای اینکه آنها را فریب دهد بانگ زد ، ماه تی تی بایست . تا با تو خداحافظی کنم ، ماه تی تی گفت : زودتر بیا . پایت رابگذار روی آن سنگ سپید که درون رودخانه است . زود رَد شو و بیا . آلازنگی
همین کار را کرد . چون کف پاهایش چرب و روغنی بود . روی سنگ لیز خورد ومحکم وسط رودخانه افتاد .و آب آلازنگی را با خودش برد .خترها سالم به مقصد رسیدند . پدر و مادرشان بسیار فقیر و دردمند شده بودند و حالا از دیدار دخترانشان خوشحال شدند . و از کاری که کرده بودند پشیمان شده بودند.