انتظار
انگارهمين ديروزبودکه خواهرم مريم را باچشمانی اشکآلود به خانه آوردند. به خاطر مادرم جلوی اوگريه نمیکرد . اما چشمانش گويای همه چيز بود ازهمان لحظه که مادرم، مريم را ديد، زبانش بند آمد. فقط به يک نقطه خيره میماند وچيزی نمیگفت .گويی که هيچکس را نمیدید و هيچ صدايی را نمی شنید.
مریم براتی عضو نوجوان مرکز فرهنگی هنری شماره یک کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان شهر یاسوج
انگارهمين ديروزبودکه خواهرم مريم را باچشمانی اشکآلود به خانه آوردند. به خاطر مادرم جلوی اوگريه نمیکرد . اما چشمانش گويای همه چيز بود ازهمان لحظه که مادرم، مريم را ديد، زبانش بند آمد. فقط به يک نقطه خيره میماند وچيزی نمیگفت .گويی که هيچکس را نمیدید و هيچ صدايی را نمی شنید. مريم خواهر بزرگم ، پانزده سال است که ازدواج کرده و صاحب فرزند نمی شود. ای کاش فقط مريم بود، معصومه خواهر کوچکترم و محمد برادرم چندسال از ازدواجشان میگذردوهنوزبچه ای ندارند. تمام دارايی آنها صرف دکتر و بیمارستان شد، اماهربارنااميدترازقبل برگشته اند.آن روز مريم ازاصفهان برگشته بود، بعد از چهارده روز انتظارخانواده ام منتظرخبری خوش بودند،اما چشمان مريم و چهره ی شوهرش علی، حال و هوای خانه ی ما را بارانی کرده بود .
مادرم خيلی اميدواربود که چشمانش به ديدار نوه اش روشن می شود ، و همين اميد بيش ازحد،باعث شد اين بارمادرم تحمل نکند.همه ی پزشکان براين عقيده بودند که اوبه افسردگی شديد دچارشده وبايد دربيمارستان ،بخش اعصاب وروان بستری شود.اما هيچ چيزحال مادرم را بهتر نمی کرد.سنگ صبور اعضای خانه ، من بودم و همه ی درد دلهايشان را می شنيدم .دلم بيشتراز همه می سوخت درد های مريم ،معصومه و محمد راخوب می دانستم ، اما به خاطر پدرومادرم، در دل ميريختم . يک شب ،که مادر بيمارستان بود، بغضم ترکيد ،طاقت نياوردم ،با خودم گفتم :خدايا تو که اينقد بزرگ و بخشنده ای، تو که به حضرت ابراهيم اسحاق را مژده دادی، چرا ؟...
خدايا مادرم راشفا بده ،همه ی درد ها يک طرف ،سکوت و مريضی مادرم طرف ديگر و...همه ی اينها پشت سر هم درذهنم رژه ميرفتند.
آن شب يک دل سيرگريه کردم ، سرم سنگين شد،انگار که آن را باميخ به زمين کوفته باشند،چشم هايم به جای دهانم فرياد ميکشیدند.کمک میخواستم، اما دست و پايم حرکت نمیکرد.کسی آهسته به طرف من آمد،چيزی شبيه نور، مثل مهتاب می درخشيد ،چشمانم را بستم ،آهسته شنیدم می گفت :چشمهایت را باز کن !او را نمی شناختم،خواستم به احترامش بلند شوم ، نتوانستم ،جلو آمد دستی بر پیشانی ام کشید . خنکی انگشتانش سوز و تب سرم را برید ،لبانم می لرزید، تمام بدنم نیرو گرفت فریاد کشیدم یا امام رضا! یا امام رضا .کسی در آغوشم گرفت ؛آرام باش دخترم،پدرم بود اوکه چون کوه مردانه تحمل می کرد و سنگ صبور خانواده بود ، گفتم مادرم را به مشهد ببریم ،یقین دارم.......
حالاچندروزی است که حال مادرم بهترشده است.یک سرپارچه ی سبز را به پنجرهی فولاد بستهام ویک سرش را به دست مادرم .من و پدرم به حرم رفتیم و مریم کنار مادرم نشست .جمعیت از هر سو فشار میآوردند. زنها صلوات می فرستادند تا صف حرکت کند وبه ضریح برسند، باورم نمی شدکه اینقدر به امام رضا نزدیک شدهام .فراموش کردم لباس های نوزادی که برای خواهر و برادرم خریدم ،تبرک کنم .فقط شفای مادرم را از امام خواستم . بعد از سه ماه ،آرامش عجیبی پیدا کردم ،از دورمریم را دیدم که مردم دورش حلقه زده بودند وهرکسی سعی می کردتکه ای ازلباس مادرم رابه عنوان تبرک با خود ببرد . قدم هایم را تند تند برداشتم ،نمی ترسیدم ،چرا که به کرم امام رضا اطمینان داشتم ،شنیدم که فریاد می زد: خدایا شکرت ،خدایا شکرت ....
بعد از سه ماه، مادرم حرف می زد . لبهای پدرم از خوشحالی می لرزید .همه گریه می کردند ، مادرم آهسته میگفت :السلام علیک یا علی بن موسی الرضا و همه رو به حرم ایستادیم و تکرار میکردیم.،السلام علیک یا علی بن موسی الرضا