خاک تنها

دسته : عاطفی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : فانتزی
گروه سنی : ٩ تا ۱٨ سال به بالا
نویسنده : مطهره جمالی

خاک خیلی وقت بود که تنها شده بود نه گل و گیاهی و درختی. اون بود و یک مرداب که با خاک قهر بود. سالها همینجوری می گذشت و خاک ناراحتتر میشد پرنده ی کوچک که ناراحتی خاک را از بقیه پرنده ها شنیده بود تصمیم گرفت که دانه ای را از جایی پیدا کند و برای خاک ببرد البته جایی که پرنده زندگی می کرد پیدا کردن یک دانه زیاد هم سخت نبود برای همین...


نوشته ی عضو 15 ساله ی مرکز آفرینش های ادبی استان سیستان و بلوچستان شهرستان زاهدان

شرح داستان

خاک خیلی وقت بود که تنها شده بود نه گل و گیاهی و درختی. اون بود و یک مرداب که با خاک قهر بود. سالها همینجوری می گذشت و خاک ناراحتتر می شد پرنده ی کوچک که ناراحتی خاک را از بقیه پرنده ها شنیده بود تصمیم گرفت که دانه ای را از جایی پیدا کند و برای خاک ببرد البته جایی که پرنده زندگی میکرد پیدا کردن یک دانه زیاد هم سخت نبود برای همین پرنده ی کوچک هم به راحتی دانه ای را برای خاک پیدا کرد و آدرس غمگین ترین خاک را پرسید و پرواز کرد به سمتش. او پرواز کرد تا رسید به خاک و بالای سر خاک ایستاد وگفت این دانه برای تو است و دانه را برای خاک به پایین انداخت. خاک همچون مادری که تازه شنیده باشد که دارد بچه دار می شود شاد و هیجان زده شد. خاک دانه را گرفت، بوسش کرد و آرام در خودش او را گذاشت. 

خاک به خاطر قهر بودن مرداب آب زیادی در وجودش نداشت و همین او را می ترساند که آیا با همین آب کم میتواند دانه رشد کند؟ خاک خیلی بیقرار بود. او از دانه خیلی مراقبت میکرد و آب سرتاسرش را برای دانه می آورد. روزها گذشت تا روزی که اولین ریشه باریک وکوچک دانه بیرون زد خاک خیلی خوشحال بود. تا روزهای بعد که دانه نه بهتر است بگوییم جوانه آماده بیرون آمدن از خاک بود خاک مانند مادری که کودکش برای اولین بار راه رفتن را یاد میگرفت هیجان داشت خاک جوانه را با دستهایش به بالا هل میداد و خودش را از جلوی او کنار میزد و همین که جوانه به سطح خاک رسید و دنیایی را که اصلا شبیه به خاک نبود را دید و مادرش خاک را دید و میخواست خوشحالی کند اما ناگهان جوانه از شدت بی آبی ساقه نازک و ظریفش خم شد جوانه از مادرش آب درخواست میکرد اما خاک هر چه رطوبت وآب در وجودش داشت را به ریشه رسانده بود و دیگر آب نداشت خاک بیتاب بود خاک اشک میریخت و جوانه هم نفس نفس آب درخواست میکرد خاک همچون کودکی که از مادرش جدا شده باشد اشک می ریخت ولی در همین حال پرنده ای که دانه را برای خاک آورده بود آمد. تا حال خاک و دانه را بپرسد وقتی آن جا رسید و گیاه و خاک را دید خیلی تعجب کرد و خاک بدون هیچ معطلی از او خواست که به سراغ مرداب برود از او بخواهد خودش را به او برساند. پرنده رفت بال زد تا به مردابی خواب رسید. سریع داد زد و قضیه را به او گفت و خواست که به پیش خاک برود اما مرداب گفت به من هیچ مربوط نیست. پرنده هر چه گفت او گوش نداد و فریاد زد که از این جا برو تا در خودم خفه ات نکردم!

پرنده از ترس رفت وبه خاک تمام قضیه را گفت. خاک گفت چطور دلش آمد و خاک شروع کرد به گفتن: بی معرفت و ناسزا... اما چه فایده داشت آفتاب داغ باد سوزان جوانه ای بی آب خاک گریان و جوانه آخرین نفسهایش را میزد و خاک که برای رشد و بزرگ شدن جوانه لحظه شماری میکرد حالا داشت به تباهی و تیرگی میرفت. جوانه دوباره آب خواست و خاک دوباره به خاطر از دست رفتن امیدش فرزندش اشک ریخت او سعی کرد اشکهایش را به جوانه برساند اما نشد جوانه خداحافظی تلخ و ناگواری را با مادرش کرد و مرد. جوانه از تشنگی مرد و خاک دیگر نتوانست این را تحمل کند و آن قدر به خاطر فرزندش به خاطر تنهایی خودش گریه کرد که رودی کوچک در کنار جوانه مرده سرازیر شد و خاک هم ترک و شکسته تر از قبل شد و مرداب تازه فهمید به خاطر یک لجبازی و نیامدن چه اتفاقی افتاده است اما تمام شد،زندگی جوانه و زندگی خاک تمام شد.

مشخصات داستان
سال تولید : ۱٣٩۶
زبان : فارسی