خواب خرگوش ها

خواب خرگوش ها

زیر رده : داستان کوتاه
گونه : فراواقعی(سورئال)
گروه سنی : ٧ تا ٩ سال
نویسنده : فاطمه عمادی پور

درخت کنار برکه نگاهی توی آب انداخت شاخه هایش زرد شده بود و نارنجی .خمیازه ای کشید و نگاهی به دور دست ها انداخت .هیچ موجودی دور و برش نبود.درخت داشت به اتفاقاتی که برایش افتاده بود فکر می کرد.

شرح داستان

 درخت کنار برکه نگاهی توی آب انداخت شاخه هایش زرد شده بود و نارنجی .خمیازه ای کشید و نگاهی به دور دست ها انداخت .هیچ موجودی دور و برش نبود.درخت داشت به اتفاقاتی که برایش افتاده بود فکر می کرد.کشاورز پیری به درخت نزدیک شده بود و بار و بنه اش را زمین گذاشته بود و دست و صورتش را شسته بود و تا می خواست زیر سایه درخت استراحت کند که درخت شروع کرده بود به تکان داد شاخه هایش و کشاورز خسته و کوفته از درخت دور شده بود .این اتفاق بارهاوبارها افتاده بود و درخت آدمها و موجودات زیادی را از خودش رنجانده بود و حالا بعد از سالهای زیادی که از خداعمر گرفته تنهای تنها مانده بود.او سالهای سال به پرنده ها هم اجازه نداده بود که به شاخه هایش نزدیک بشوند.همین چند وقت پیش که پرنده ای آمده بود تا لای شاخه هایش لانه بسازد را آنقدر ترسانده بود که پرنده فرار ی شده بود.به چشمه ای که زیر پایش جاری بود نگاهی کرد و بابی حوصله گی گفت: چشمه دارم می خوابم من دیگر از تنهایی خسته هستم.چشمه نگاهی به درخت انداخت ودید که  چقدرغمگین است .زمستان داشت از ره می رسید و همه ی درخت ها تا چشم کار می کرد بی برگ و بار شده بودند .آسمان هم پر شده بود از دسته پرندگان مهاجری که می خواستند به سرزمین های گرمسیری بروند .درخت بالای سرش را نگاه کرد و گفت :نگاه کن چشمه جان  ببین اینها همه خانواده دارند چه پرنده های خوشحالی بعد از لحظه ای سکوت صدای پرنده ها یی به گوش رسید که دسته جمعی پرواز می کردند .درخت یادش افتاد که بعد از زمستان باید بیدار شود و شکوفه باران بشود و بعد بایدتابستان میوه بدهد وبعداز آن پاییز از راه میرسد وبعد زمستان ودیگر  از تنهایی خسته شده بود. ننه سرما از راه رسیده بود و درخت باید می خوابید .چشمه زیر چشمی به درخت نگاهی انداخت  خنده ای کردو گفت : می دانی که چرا تنها ی تنها شدی ؟درخت با چشمان نیمه باز به چشمه نگاهی کرد و شانه هایش را بالا انداخت وگفت : نه نمی دانم .چشمه خندید و گفت :  تو واقعا نمی دانی که چرا کسی با تو دوست نمی شود ؟درخت  رو به چشمه  گفت :  اگر می گذاشتم کسی به من نزدیک بشود یا می خواسته شاخه هایم را بشکند  یا تنه ام را زخمی کند آن وقت چه ؟چشمه که پر شده بود از آب باران و داشت با سرعت به سوی روستا می رفت گفت :درخت جان اگر من آب را از تو دریغ می کردم تو چطوری می خواستی سیراب بشوی و قد بکشی و رشد کنی؟اگر من هم خودخواه بودم می دانی چه بر سر طبیعت می آمد؟عقاب مادری که بهار گذشته آمده بود تا روی شاخه هایش لانه بسازد را خوب به یاد داشت خودش نگذاشته بود که عقاب حتی از کنارش عبور کند و با تکان دادن شاخ هایش پرنده ی بیچاره  را حسابی ترسانده بود. با خودش فکر کرد ه بود که حتما" وجود پرنده و موجودات زنده برای به هم زدن آرامش او است. درخت و چشمه در حال گفتگو بودند که چند خرگوش از دور پیدایشان شد .آنها پنج خرگوش بزرگ وکوچک بودندو معلوم بود که دو خرگوش  بزرگترپدر و مادر بودند و بقیه بچه های خانواده ی خرگوش ها بودند.خرگوش ها خیلی بالا و پایین می پریدند  و همه اش می خندیدند وهم دیگر را دنبال می کردند و مشغول بازی بودند.ناگهان یکی از خرگوش ها چشمه را از دور دید و داد زد بچه ها نگاه کنید یک چشمه آنجاست آنجا پای آن درخت بیایید تالب چشمه مسابقه بگذاریم وبعد از این حرف خرگوش های کوچک شروع به دویدن کردند .خرگوش بزرگتر که انگار بچه ی بزرگ ترهم بود برند ه ی مسابقه شد وهمگی باهم اورا که برنده ی مسابقه ی دو شده را تشویق کردند . بعد از آن  بچه ها شروع کردند آب به سر و صورت هم پاشیدن و همه اش می خندیدندو روی علف ها پشتک می زدند.درخت و چشمه در این زمان آنها را نگاه می کردند و چشمه از دیدن آنها لذت می برد و خوشحال بود که وجودش باعث شادی  خرگوش ها شده است.پدر و مادر خرگوشها هم از راه رسیدند  وخوشحالی آنها چند برابر شد .پدر رو به بچه ها کرد و گفت : سال خوبی را پشت سر گذاشتیم وحالاهم حسابی به استراحت نیاز داریمدر این وقت خرگوش مادر

حرفهای همسرش را با تکان دادن سرتایید کرد و همگی حرف های پدر را درست دانستند .درخت غر غری کرد و رو  به چشمه  گفت : نکند اینها می خواهند اینجا بمانند این خانواده پر سر وصدا من را دیوانه خواهند کرد .    چشمه به درخت گفت : خدا کند آنها حرف های تو را نشنشیده باشند وگرنه ناراحت می شوند .و ادامه داد: عزیز دلم اینها فقط چند تا خرگوش بازیگوش شاد هستند این که عیب نیست .درخت گفت : نه گناه نیست ولی من از دوستی با این موجودات خوشحال نمی شوم .درخت زیر چشمی به چشمه نگاهی انداخت و اخم هایش را در هم کشیدولی چشمه چشمانش برقی زد وخندید مثل همه ی خرگوش ها .خرگوشی پدر یک دفعه متوجه درخت شد و رو کرد به خرگوشهای دیگر و گفت :بچه های خوبم نگاه کنید یه خانه ی خوب یک پناه گاه راحت و امن آن خانه ایی  که  به دنبالش بودیم درست توی شکاف این درخت پیر.خرگوش ها همه با هم برگشتند تا درخت را نگاه کنند . ناگهان درخت اخم هایش را در هم کشید و لی اخم درخت فقط برای چشمه معنی داشت خرگوش ها معنی آن را نمی فهمیدند .خرگوش پدر گفت :این درخت کهنسال جای امنی برای خواب زمستانی ما می تواند باشد .حالا آن درخت داشت جای امنی می شد برای خواب زمستانی خرگوش ها چشمه دوباره زیر چشمی نگاهی به درخت انداخت و گفت :خدا را شکر تو حالا یک خانواده داری که می خواهند با تو به خواب زمستانی بروند پس تابهار خواب زمستانی خوش و به امید  دیدار .درخت دیگر چیزی نگفت و فقط لبخندی زد و از اینکه دیگر تنها نبود خوشحال شد و با خنده به چشمه چشمکی زد که راضی است.                                                                                         


  فاطمه عمادی پور 


مشخصات داستان
زبان : فارسی