مسابقه نقاشی

مسابقه نقاشی

دسته : عاطفی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ٩ تا ۱٢ سال
نویسنده : نادر تقویمی

امروز یکشنبه بود درسهای کلاسی ام را خوانده بودم در کارهای خانه به مادرم کمک کرده بودم وبدون هیچگونه نگرانی با قلو ه سنگها ی کنار چادرمان یه قل دو قل بازی می کردم به یادم آ مد که معلممان گفته بود تا روز سه شنبه وقت دارید تا نقاشی با موضوع طبیعت اطراف محل زندگی تان را بکشید وبه کلاس بیاورید قرار بود

شرح داستان

امرو ز یکشنبه بود در سهای کلاسی ام را خوا نده بودم در کا رهای خانه به مادرم کمک کرده بودم وبدو ن هیچگونه نگرانی با قلوه سنگها ی کنا ر چادر مان یه قل دو قل بازی می کردم به یادم آ مد که معلممان گفته بود تا روز سه شنبه وقت دارید تا نقاشی با موضو ع طبیعت اطراف محل زند گی تان را بکشید وبه کلاس بیا ورید قرار بود که نقاشی ها را جهت شر کت در مسابقه به شهر بفرستند و به بهترین نقا شی جا یزه بدهند ولی من هنوز نقا شی خو دم را آماده نکر ده بود م البته درد فعه های گذ شته با این موضوع نقاشی کشیده بودم مثل کوهها درختا ن ومرغ و خروس های که دانه می خو ردند ولی این دفعه تضمیم دا شتم نقا شی جد ید ی بکشم مدادهای رنگی ام را بر دا شتم وبه گو شه چادر کنا ر رختخو ابها نشستم وبا خو دم فکر می کر دم ما هها وروز ها ی گذ شته از جلو ی چشمم عبو ر می کر دند روز ها ی با رانی که بوی علف را در می آورد شیردوشیدن گاو ها توسط مادرم چیدن پشم ها ی گو سفندان توسط پدر م با کمک دوستا نش وجمع آوری تخم مر غ های سفید وقهوه ای از لانه مر غ خرو سها وبعضی وقت ها درد نوک زدن مرغ ها هنگام جمع آوری تخم مرغ ها یادم می آمد طلو ع خو رشید از پشت کوه وغروبش پشت چا درعمه  قشنگ شبهای پر ستا ره وشبی که ماه به اندازه قرص نان داغی که برا در کو چکم که هنوز آ نرا گاز نز ده بود همه و همه جلوی چشمم ظا هر می شد ند یک مر تبه جیغی کشید م مادر م صدا زد دختر چی شد گفتم مور چه سیا هی بود گازم گر فت مادر دوباره صدا زد دختر زبان بسته را نکشی نه مادر نمی دا نم چی شد چیز ی بنظر م ر سید فهمیدم چی نقا شی کنم شرو ع به نقاشی کر دم با رنگهای مختلف رنگ می زدم هر چه بیشتر رنگ می زدم نقاشیم قشنگ و قشنگتر می شد وبرای پیدا کردن رنگ جدید با دو مداد  یکجا را رنگ می زدم صفحه کا غذ م پر شد نقا شی ام تما م شد با خو شحا لی گفتم ای کا ش برنده شو م روز سه شنبه فرا رسید بچه ها همه یکی یکی  نقا شی های خود را تحو یل می دادند معلم صدا زد  در یا  نقا شی تو کجا ست گفتم خا نم معلم دارم میا رمش جلو رفتم ونقاشی ام را به معلم دادم نگا هی کرد وگفت در یا اسم وسن خودت را هم بنویس با عجله نوشتم  دریا خد ایی 9 سا له وتحو یل خا نم دادم معلم گفت در یا صبر کن چی کشیدی گفتم پشت برگ نوشتم خانم گفت آفرین بر و بشین روز ها گذ شت هر روز پیش معلم می رفتم واز او می پر سیدم بر نده نقا شی معلو م نشده معلم می گفت نه در یا چقدر می پر سی چند روز بعد معلم همه بچه ها را جمع کرد گفت اسا می بر نده گان نقا شی معلو م شده سا کت با شید تا بر نده ها را اعلام کنم بعداز صدا زدن نفر های دوم و سو م وهمین که می خو است اسم نفر اول را بخو نه چنا ن قلبم فر یاد میزد شبیه به بره ای بود که گرگ دنبا لش گذ ا شته و با لاخر ه صدا زد در یا خدا یی از خو شحا لی با صذا ی بلند فر یا د زدم حا ضر همه بچه ها خند ید ند وبعد از دادن جا یز ه ها خا نم گفت در یا بیا و در مو رد نقا شی که کشید ی توضیح بده بچه ها من یک ما شته کشید م که همه توی چادر های خودتا ن دارید به نظر من هر رنگ آن نشا نه ای از طبیعت است که خدا آفر یده رنگ قر مزبه رنگ گلهای شقا یق کم رنگتر به رنگ لپ ها ی برادرم سبز به رنگ در ختا ن پر رنگ تر شبیه پیراهن بلند ما در م ورنگ  که یک مر تبه صدا ی زنگ زنگو له بز گله که شبیه به صدای زنگو له ای خانم هنگا م تعطیلی کلاس بود به صد ا درآمدو همه بچه ها با سر و صدا از کلا س بیرون رفتندمن ما ندم و خا نم معلم معلم گفت در یا دستت درد نکنه با ید فکری برای زنگ مد رسه کنیم که بچه ها صدای زنگو له مارا با  صدای زنگو له خا نم بزه اشتبا ه نگیر ند  

نادر تقویمی

مشخصات داستان
زبان : فارسی