بابای خوبم

دسته : طنز
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱٠ تا ۱۴ سال
نویسنده : حمیده قسمتی

می­خواستم دکمه­ ی کولر را بزنم، مامان زد روی دستم و گفت: هنوز که بابات تمیزش نکرده، می­­خوای خونه رو خاک بگیره؟ من که ازشدت گرما کلافه شده بودم نگاهی به بابا انداختم که وسط حال زیر پتو خوابیده بود....
نویسنده: حمیده قسمتی عضو نوجوان مرکز شماره 8 کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان استان قم

شرح داستان

می­خواستم دکمه­ ی  کولر را بزنم، مامان زد روی دستم و گفت: هنوز که بابات تمیزش نکرده، می­­خوای خونه رو خاک بگیره؟ من که ازشدت گرما کلافه شده بودم نگاهی به بابا انداختم که وسط حال زیر پتو خوابیده بود. یکی نیست بگوید روز جمعه ­ای کار که نداری برو کولر را راه بینداز، خفه شدیم از گرما. بیرون خنک ­تر از داخل خانه است. الان سه هفته است که از فصل گرما می گذرد کار ما هرشب بالای پشت بام خوابیدن است. آن وقت عمو اینا هنوز مدرسه­ ها تمام نشده توی خانه­ شان کولرگازی راه انداخته ­اند.

بابا سر ساعت دو از خواب ناز زمستانی بیدار می شود و اولین کاری که می کند این است که کنترل تلویزیون را به دست می گیرد. من و مامانم با هر وسیله­ ای شده خودمان را باد می زنیم جلوی ، بابا رژه می­ رویم که یعنی هوا گرم است! اما بابا یک پایش را انداخته روی پای دیگرش و طوری با شور و شوق اخبار نگاه می کند که انگار یک نسیم ملایم پائیزی روی صورتش در حال وزیدن است!

مامان می گوید: «دیگه خسته شدم. گرما رو میشه تحمل کرد ولی تنبلی بابات رو نه، خودم باید دست به کارشم.»

روز بعد مامان با پول پس اندازش پنکه خرید و گذاشت توی آشپزخانه.

حالا بابا خیلی خوش­حال است! چند روز است که از سر کار می ­آید رادیو را بر می دارد و مستقیم می رود توی آشپزخانه، اخبار گوش می دهد و چشم­هایش دست به دست پره­ های پنکه، چرخ می ­خورند، خنک می خندد به غذای گرم مامان!

مشخصات داستان
سال انتشار : ۱٣٩۶
سال تولید : ۱٣٩۵
زبان : فارسی