بابای خوبم
میخواستم دکمه ی کولر را بزنم، مامان زد روی دستم و گفت: هنوز که بابات تمیزش نکرده، میخوای خونه رو خاک بگیره؟ من که ازشدت گرما کلافه شده بودم نگاهی به بابا انداختم که وسط حال زیر پتو خوابیده بود....
نویسنده: حمیده قسمتی عضو نوجوان مرکز شماره 8 کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان استان قم
میخواستم دکمه ی کولر را بزنم، مامان زد روی دستم و گفت: هنوز که بابات تمیزش نکرده، میخوای خونه رو خاک بگیره؟ من که ازشدت گرما کلافه شده بودم نگاهی به بابا انداختم که وسط حال زیر پتو خوابیده بود. یکی نیست بگوید روز جمعه ای کار که نداری برو کولر را راه بینداز، خفه شدیم از گرما. بیرون خنک تر از داخل خانه است. الان سه هفته است که از فصل گرما می گذرد کار ما هرشب بالای پشت بام خوابیدن است. آن وقت عمو اینا هنوز مدرسه ها تمام نشده توی خانه شان کولرگازی راه انداخته اند.
بابا سر ساعت دو از خواب ناز زمستانی بیدار می شود و اولین کاری که می کند این است که کنترل تلویزیون را به دست می گیرد. من و مامانم با هر وسیله ای شده خودمان را باد می زنیم جلوی ، بابا رژه می رویم که یعنی هوا گرم است! اما بابا یک پایش را انداخته روی پای دیگرش و طوری با شور و شوق اخبار نگاه می کند که انگار یک نسیم ملایم پائیزی روی صورتش در حال وزیدن است!
مامان می گوید: «دیگه خسته شدم. گرما رو میشه تحمل کرد ولی تنبلی بابات رو نه، خودم باید دست به کارشم.»
روز بعد مامان با پول پس اندازش پنکه خرید و گذاشت توی آشپزخانه.
حالا بابا خیلی خوشحال است! چند روز است که از سر کار می آید رادیو را بر می دارد و مستقیم می رود توی آشپزخانه، اخبار گوش می دهد و چشمهایش دست به دست پره های پنکه، چرخ می خورند، خنک می خندد به غذای گرم مامان!