پوتین
مادرم می خواست ترشی بندازه منو صدا کرد و گفت که برم از توی انباری چندتا شیشه خالی بیارم که ناگهان کنار شیشه ها یک جفت کفش بلند که بندهای زیادی داشت توجه من را جلب کرد .
نوشته ی عضو کودک مرکز کانون پرورش فکری شهرستان دوست محمد استان سیستان و بلوچستان
مادرم می خواست ترشی بندازه منو صدا کرد و گفت که برم از توی انباری چندتا شیشه خالی بیارم که ناگهان
کنار شیشه ها یک جفت کفش بلند که بندهای زیادی داشت توجه من را جلب کرد . کفش ها را برداشتم و از
پدرم پرسیدم : بابا این کفش ها برای شماست؟ پدرم لبخندی زد و گفت : بیا کنارم بنشین .
وبعد برام از خاطرات جنگ گفت از روزهایی که خودش و دوستانش با پوشیدن این پوتین ها به جنگ دشمن رفتند و اونو شکست دادند.
گفتم:ای کاش من هم آن موقع بودم و می توانستم مثل شما پوتین بپوشم و دشمن را شکست بدهم.
پدرم گفت :بیا این پوتین ها را بگیر بزرگ که شدی لازمت می شود.این بهترین هدیه ای بود که تا به حال از پدرم گرفته بودم.