قصه شاه پریان

زیر رده : داستان کوتاه
گونه : فانتزی
گروه سنی : ۱۴ تا ۱٧ سال

شرح داستان

یکی بود یکی نبود تو زمان های خیلی دور در یک سرزمین بزرگ پیرزن و پیرمردی  زندگی می کردن که مردم آنها را به اسم دایه و پاپا صدا می زدند . دایه و پاپا از مال دنیا فقط یک کتری و قوری سیاه داشتن با یک ریسمان که  از موی بز درست شده بود . دایه و پاپا هر روز صبح زود بیدار می شدند و باهم به صحرا می رفتند تا هیزم جمع کنند عصر که می شد دایه به خونه برمی گشت کتری رو پر از آب می کرد آتیش را روشن می کرد وکتری پر از آب را روی آن می گذاشت تا چایی درست کنه .پاپا هم هیزم ها را به شهر می برد می فروخت و با پول آنها کمی نان و قند و خوراکی می خرید و شب به خانه بر می گشت .این کار هرروز دایه وپاپا بود تا اینکه یک روز صبح وقتی دایه و پاپا از خواب بیدار شدن  متوجه شدن که دزد آمده و ریسمان و کتری و قوری را دزدیده خیلی ناراحت شدند به راه افتادن تاشاید دزد را پیدا کنند . ولی اثری از دزد و ریسمان وکتری قوری نیافتند . وسط های روز بود دایه و پاپا گرسنه و خسته سر یه دوراهی نشستند . دایه شروع کرد به حرف زدن با خودش چند لحظه گذشت کبوتری توی آن صحرا بزرگ پرواز کنان اومد و نشست روی سنگ بزرگ سفیدی که رویروی دایه بود . دایه کاری به کبوتر نداشت فقط نگاهش می کرد . که یهویی کبوتر شروع کرد به حرف زدن . دایه از تعجب خشکش زد کبوتر گفت : دایه چی شده ؟ چرا اینقدر نگرانی ؟ دایه که خیلی تعجب کرد بود با ترس وبریده بریده گفت حقیقتش دیشب دزد به خانه ما زده و تنها دارایی ما که کتری قوری و ریسمانی بود رو با خودش برده الان هم من و پاپا سرگردان و خسته بدنبال مالمان  اینجا نشسته ایم . کبوتر تو بگو از کجا آمده ای و چطور با زبان آدمیزاد صحبت می کنی ؟ کبوتر گفت من کبوتر نیستم من شاه پریان هستم خودم رو به شکل کبوتر درآورده ام تا بتونم به هر کسی که دچار مشکلی در زندگی هست کمک کنم من دو خواهر دیگر نیز دارم به اسم ماه پریان و عزما پریان که تمام وقتمان را در اختیار بیچارگان قرار می دهیم . دایه خودش رو جمع و جور کرد و نزدیک کبوتر رفت و پرسید : میشه به ما هم کمک کنید . شاه پریان جواب داد البته که کمک می کنم من برای همین اینجام  ،دایه تو باید نذر شاه پریان را بجا آوری تا گره از کارت باز بشه . دایه پرسید باید چطور و چه چیزی رو نذر کنم شاه پریان جواب داد الان برات توضیح می دم دایه تو باید نذر شاه پریان را در ماه شعبان روز چهار شنبه بجا بیاوری شب قبل نیت  روزه نصف روز تا اذان ظهر می کنی و خوابی روز بعد موقع اذان ظهر سفره ی کوچکی پهن می کنی روش مقداری پیازچه  مقداری گندم آسیاب شده و مقداری نخ پنبه می گذارید  و بعد از نماز ظهر و عصر  دورکعت نماز به نیت شاه پریان بجا می آوری  و ما نیز به کمک خداوند به تو کمک می کنیم .کبوتر از روی تکه سنگ پرواز کرد و رفت دایه دنبال کبوتر دوید ولی بهش نرسید . برگشت و با صدای بلند گفت باشه تو از این مشکل مارو نجات بده منم شرط می کنم هرسال نذر تورا بجا بیاورم .

دایه رفت کنار پاپا نشست .پاپا گفت زن دیونه شدی با خودت حرف می زنی ؟ دایه گفت نه ! داشتم با شاه پریان صحبت می کردم .پاپا گفت : شاه پریان ؟؟؟

دایه و پاپا با هم مشغول صحبت بودن که متوجه سیاهی شدن که از دور به آنها نزدیک می شد .صبر کردن سیاهی نزدیکتر شد چیزی که دایه و پاپا دیده بودن  پسر پادشاه بود با خدم و  حشم  که می خواستن به شکار بروند راه را گم کرده بودن و سر از صحرا درآورده بودند . یکی از سوار ها نزدیک آمد و گفت :پیرمرد می دانی راه قصر پادشاه از کدام طرف است . پیرمرد با دستش راه را نشان داد پسر پادشاه با صدای بلند گفت : شما پیرمرد و پیرزن تنها اینجا چکار می کنید ؟پاپا نزدیک پسر پادشاه رفت و ماجرا را برایش تعریف کرد .

پسر پادشاه خیلی ناراحت شد . دستور داد این پیرزن و پیر مرد را با خودمون به قصر می بریم .دایه و پاپا با شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدند و همراه با خدم وحشم پسر پادشاه روانه قصر شدند . در قصر به دایه و پاپا خیلی خوش گذشت پاپا شد خزانه دار و دایه شد ندیمه عروش پادشاه، دایه نذر شاه پریان را کاملا فراموش کرد . مدتها گذشت تا اینکه یک روز عروس پاشاه  تصمیم گرفت تا گردنبندش را تعویض کند گردنبند را درآورد وکنار پنجره گذاشت گردنبند جدیدش را پوشید از ذوق فراموش کرد که گردنبند قدیمی را بردارد شاه پریان در قالب یک کبوتر آمدو گرنبند را با خودش برد بالای درخت چنار گذاشت و رفت .روز بعد عروس پادشاه رفت تا گردنبندش را بردارد هر چه گشت اثری از گردنبند نبود دایه را صدا زد و گفت حتما تو گردنبند را برداشتی چون به غیراز تو هیچکس داخل این اتاق نیامده است دایه هر چی گفت من ندیدم کسی حرفش را قبول نکرد . پسر پادشاه هم دستور داد تا دایه و پاپا را به سیاه چال بندازند .

سربازان نیز همین کار را کردند .دایه و پاپا به سیاه چال افتادن . یک روز همین طور که دایه داشت با خودش حرف می زد که چرا اینجوری شد ؟ من که کاری نکرده بودم یهو یاد شاه پریان و نذرش افتاد شروع کرد به گریه کردن و گفت پاپا دیدی چی شد من نذر شاه پریان را کاملا فراموش کردم خوشی قصر کاری کرد که زندگی گذشته یادمان برود حالا چکار کنیم چطور نذر رو بجا بیاورم وزار زار گریه کرد .

سقف سیاه چال یک روزنه کوچک به بیرون داشت که هر وقت رهگذری از آن جا رد می شد گردغبار زیر پایش به داخل سیاه چال می ریخت . این روزنه توجه دایه رو بخودش جلب کرد . دایه با خودش گفت آها فهمیدم هر وقت سواری از اینجا عبور کرده حتما به او  خواهم گفت تا از شهر برایم مواد نذر شاه پریان با خودش بیاورد . دایه روزها به انتظار یک سوار یه روزنه چشم دوخت تا اینکه یک روز دایه متوجه شد که سواری از اونجا در حال عبور بود شروع کرد به داد زدن غریبه ؟سوار ؟ به کمکت نیاز دارم . سوار هم که صدای دایه را شنید از اسبش پایین آمد و بدنبال صدا گشت تا به روزنه رسید پرسید : کسی من را صدا زد. دایه جواب داد آری من بودم سوار کمکم کن .سوار گفت چه کمکی از دست من ساخته است . گفت اگر به شهر می روی برایم کمی گندم  مقداری پیازچه و کمی نخ پنبه با خودت بیاور سوار قول داد که برایش تهیه می کند و می آورد .

سوار رفت هنگام برگشت سفارشات دایه رو هم برایش تهیه کرد و با خود آورد . سوار به سختی آنها را به دست دایه رساند و رفت .دایه هم سریع نذر را بجا آورد چیزی نگذشت که  پسر پادشاه داخل محوطه قصر اومد و متوجه شاخه های اضافه درخت چنار شد دستور داد تا شاخه ها را بچینند وخودش از دور نظارت می کرد اولین شاخه را که بریدن گردنبند از بالا افتاد روی زمین جلوی پای پسر پادشاه . پسر پادشاه با دیدن گردنبند دستور داد تا سریع دایه و پاپا را آزاد کنند . دایه و پاپا سریع آزاد شدند و سر کار قبلیشان برگشتن . چند روز گذشت یک روز نگهبان قصر آمد و دایه را صدا زد گفت سواری آمد ه و می گوید با پیرزنی که چند روز پیش داخل سیاه چال بود کار دارم و دایه رفت پیش سوار و گفت من اون پیرزن هستم با من کاری داشتی .سوار گفت من یک سوال داشتم شما آن پیازچه و گندم وپنبه رو برا چی می خواستی ؟ دایه گفت چرا ؟ سوار گفت آخه آن روز پسر من مرده بود من به شهر رفتم تا برایش کفن تهیه کنم که در راه برای شما آن کار را انجام دادم وقتی به ده برگشتم دیدم که پسرم زنده شده و من فکر می کنم زنده شدن پسرم به کمکی که به شما کردم ربط دارد . دایه تمام ماجرای شاه پریان را برایش تعریف کرد .سوار رفت و به دایه قول داد تا اوهم هر سال این نذر را بجا آوردی نذری که بیچاره ای را نجات زندانی را آزاد و مرده ای را زنده کرد .

مشخصات داستان
بازنویس : پرستو کریمی ، مربی فرهنگی مرکز شماره ٢ کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان استان ایلام
سال تولید : ۱٣٩۶