شهر جوراب ها

دسته : اجتماعی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : فراواقعی(سورئال) ، طنز

مثل هرروز هاچین وارد خانه اش که شد، جوراب هایش را ازپایش درآورد وگلوله کرد ومثل توپ پرت کرد زیر تخت .این عادت همیشگی او بود و علی رغم این که مادرش خیلی ازاین کاراوعصبانی می شد وبه او تذکر می داد اما بازهم کارخودش را می کرد.مادرش همیشه به او می گفت:« جوراب هات رابشور، بوی گندشون خونه رو برداشته ،میکروبشون توی خونه پخش شده»امااو بازگوشش بدهکار نبود و با جوراب هایش نشانه گیری می کرد وهربار پرتشان می کرد یک گوشه ی خانه.یک بار زیر میز،یک بار زیر تخت،یک بارتوی سطل،....


نویسنده اثر نوجوان 12 ساله، عضو مرکز فرهنگی هنری شماره 2 شهرکرد استان چهار محال و بختیاری است.

شرح داستان

مثل هرروز هاچین وارد خانه اش که شد، جوراب هایش را ازپایش درآورد وگلوله کرد ومثل توپ پرت کرد زیر تخت .این عادت همیشگی او بود و علی رغم این که مادرش خیلی ازاین کاراوعصبانی می شد وبه او تذکر می داد اما بازهم کارخودش را می کرد.مادرش همیشه به او می گفت:« جوراب هات رابشور، بوی گندشون خونه رو برداشته ،میکروبشون توی خونه پخش شده»امااو بازگوشش بدهکار نبود و با جوراب هایش نشانه گیری می کرد وهربار پرتشان می کرد  یک گوشه ی خانه.یک بار زیر میز،یک بار زیر تخت،یک بارتوی سطل،....

 مادرش ازبس که جوراب ها راجمع کرده وشسته بود دیگر کلافه شده بود.جوراب ها هم که شاهد حرص خوردن مادر هاچین وبی تفاوتی او بودند یک روز زیر تخت یک جلسه گرفتند.راستش خودشان هم ازاین وضع خسته شده بودند واحساس مریضی می کردند. برای همین تصمیم گرفتند که خودشان هاچین رامجازات کنند.یک شب که هاچین توی خواب نازبود دست به یکی کردند ودست وپایش رابستند و او را بردند توی شهرجوراب ها .هاچین چشم هایش راباز کرد وداد زد : ((این جا کجاست؟منو کجا آوردید؟؟!! چرادست وپای منو بستید؟!!!))دست وپا می زد وکمک می خواست ،اما انگارهیچ کس صدای او را نمی شنید.جوراب ها هاچین رابردندپیش حاکم شهرشان« واچین خان ». جوراب ها همه  باهم شروع کردند و از او شکایت کردند.که :«این هاچین همه مارا مریض کرده وبه سلامت ما توجهی نمی کنه .تاحالا مارو  نشسته وبدن ما کلی کهیر زده .تازه مادرش هم ازش خیلی شاکیه»واچین خان باشنیدن این حرف کلی عصبانی شد، درحالی که هاچین همچنان  بی تفاوت گوش می کرد، واچین خان چشم غره ای به او  رفت وگفت:«زود باش توضیح بده!!»هاچین جواب داد : ((مگه حالا چی شده، بلاخره می شورمشون ؟؟؟؟!!!!))واچین خان عصبانی شد وفریاد زد: ((فوراً اونو به سیاه چال بندازید وهیچ آبی بهش ندید،تهویه ها راخاموش کنیدتابوی گندجوراب های مجرم اورا تنبیه کنه)).جوراب ها هم همین کار راکردند.چند روز گذشت .بدن هاچین شروع کرد به خارش  .ازیک طرف بوی گند جوراب ها و از طرف دیگرخارش بدن حسابی او راکلافه کرده بود.باعصبانیت داد می زد: ((آهای کمک!این جا کسی نیست به داد من برسه!!!!!!))جوراب های نگهبان رفتند پیش حاکم .حاکم دستوردادکه هاچین  راببرند پیش او.حاکم پرسید:«شنیدم خیلی داد وفریادمی کنی! چیه شهررو گذاشتی روسرت »هاچین گفت: ((حضرت حاکم! کمکم کن. بدنم کثیف شده. من احتیاج به آب دارم که خودم رابشورم )).حاکم خنده ای کرد وگفت : ((مگه چیه؟ بلاخره یه روز آب بهت می دیم که خودت رابشوری »هاچین پرسید :«پس کی؟ حالا چندروز گذشته وشما به من آبی ندادید؟!))حاکم جواب داد:«مگرتو به جوراب ها همین جواب راندادی؟!»هاچین که پشیمان شده بود به دست وپای حاکم افتاد وگفت : ((اشتباه کردم !خواهش می کنم منو ببخشید، تازه می فهمم اونا چی می کشیدن.... قول میدم از این به بعد همیشه اونا رابشورم ونذارم که بدنشون به خارش بیفته!» .حاکم قول هاچین را پذیرفت ودستورداد یک سطل آب روی او  بریزند .همین موقع هاچین  ازخواب پرید ومادرش رابالای سرش دید که نگران ایستاده .مادرش پرسید:«چی شده هاچین مادر!چراکمک می خواهی خواب بد دیدی؟؟؟؟!!!!:هاچین گفت: ((هیچی مادر! جوراب های من کجاس ؟می خوام برم بشورمشون...

 

 

 

مشخصات داستان
سال تولید : ۱٣٩۵