نذر میرزا

دسته : داستان
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱٠ تا ۱۴ سال
نویسنده : مژگان زندبی رانوند

با مطالعه این کتاب با داستان جذاب و خواندنی میرزا آشنا می‌شویم. این مرد که در روستا زندگی می‌کند آرزو دارد فرزند پسر داشته باشد. این آرزو برآورده می‌گردد اما پسر دچار بیماری سختی می‌شود. میرزا با توسل به امام رضا(ع) شفای پسرش را می‌گیرد.

شرح داستان

میرزا مردی بود که در روستای ما زندگی می‌کرد. ده ما خیلی بزرگ نبود و همه اهالی آن جا از حال و روز هم با خبر بودند. میرزا هفت دختر داشت و تنها آرزویش داشتن پسری بود که به قول خودش اجاقش را روشن کند. بعد از چند سال آرزوی میرزا برآورده شد و صاحب پسری بسیار زیبا شد. میرزا اسم پسرش را محمدتقی گذاشت. محمدتقی بسیار با اخلاق و مهربان و دوست‌داشتنی بود. همه مردم روستا، مخصوصا خواهرهایش او را بسیار دوست داشتند و تنها قسم خواهرهایش (جان محمدتقی) بود. محمدتقی روز به روز بزرگ و بزرگ‌تر شد. تا این که او را به مدرسه فرستادند او در مدرسه بسیار زرنگ و با اخلاق بود و این باعث افتخار پدرش شده بود. پدر محمدتقی پیر بود و صاحب هفت دختر و به همین خاطر محمدتقی مجبور بود در کارهای کشاورزی به پدرش نیز کمک کند. محمدتقی برای ادامه تحصیل به شهر پلدختر که در نزدیکی همان روستا بود رفت. بعد از گرفتن دیپلم در دانشگاه شرکت کرد و در رشته دبیری الهیات دانشگاه ملی قبول شد و به تهران رفت در نبود محمدتقی، دخترهای میرزا مثل مرد در کارهای کشاورزی به پدرشان کمک می‌کردند و این باعث خوشحالی میرزا شده بود. چند سال گذشت و دانشگاه محمدتقی تمام شد و در همان شهرستان پلدختر معلم شد. همه پسرهای روستای ما به محمدتقی حسادت می‌کردند و همه پدرها آرزو داشتن که پسرهایشان مثل محمدتقی شوند. بعد از مدتی محمدتقی با یکی از خانم‌های همکار خودش ازدواج کرد و بعد از چند سال صاحب فرزند پسری شدند و این زندگی محمدتقی را شیرین‌تر کرد. آن‌ها یک ماشین پیکان خریده بودند که آن زمان کمتر کسی ماشین پیکان می‌خرید و این باعث شده بود که خیلی از پسرهای روستای ما آرزوی داشتن موقعیت محمدتقی را داشته باشند. محمدتقی مدتی بود سردرد عجیبی داشت به پزشک‌های مختلفی مراجعه کرده بود و آن‌ها با دادن داروهای مختلفی سعی می‌کردند که او را درمان کنند. اما هیچ فایده‌ای نداشت تا این که بعد از مدتی یکی از دکترها وجود یک تومار مغزی خطرناک در سر محمدتقی خبر داد این خبر مثل یک بمب در روستای ما منفجر شد، همه اهالی روستا خیلی ناراحت شدند و همه برای محمدتقی دعا می‌کردند. پزشک‌ها بعد از انجام آزمایش‌های مختلف خبر دادند که درصد خیلی ضعیفی احتمال دارد که محمدتقی از زیر عمل زنده بیرون بیاید. میرزا پدر محمدتقی نمی‌دانست چه کار کند تنها یک راه برایش مانده بود و این که نذر کرد که با پای پیاده به پابوس امام رضا(ع) برود و از او درمان پسرش را بخواهد. میرزا با پای پیاده حرکت کرد و بعد از گذشتن از روستاها و شهرهای مختلف بعد از یک ماه به حرم مطهر امام رضا(ع) رسید. کفش‌های خود را از پا درآورد و با پای برهنه پا داخل حرم مطهر گذاشت. از همان در ورودی حرم مطهر شروع به گریه کردن و التماس کردن شد به طوری که همه کسانی که از کنار میرزا می‌گذشتند می‌دانستند حتما این مرد بیماری لاعلاجی دارد و همه از ته دل برای میرزا دعا می‌کردند. میرزا بدون توجه به اطرافش تا ضریح مطهر امام رضا (ع) در حالی که مدام زمین را بوسه می زد رفت. آن جا این قدر گریه کرد که از هوش رفت بعد از چند ساعتی که به هوش آمد خیلی‌ها اطرافش جمع شده بودند میزا نذر کرد تا زمان عمل پسرش که تنها چند روز مانده بود در حرم مطهر بماند و از امام رضا(ع) شفای پسرش را بخواهد. روز سوم میرزا داخل ضریح مطهر در حال راز و نیاز بود که مرد جوانی او را صدا زد و انگشتری نگین آبی در دستان او گذاشت. میرزا انگشتر را در دست گرفت و او را بوسید و نور امید در دلش روشن شد و این درست همان روزی بود که قرار بود محمدتقی را عمل کنند. میرزا می‌ترسید که به خانه زنگ بزند نزدیک‌های غروب بود که با ترس فراوان به یکی از باجه‌های تلفن مراجعه کرد تلفن را با دست لرزان در دست گرفت و گوشی تلفن را برداشت زنگ زد و دخترش در حالی که از شدت خوشحالی گریه می‌کرد به میرزا خبر داد که محمدتقی از زیر عمل زنده بیرون آمده است و دکترها گفتند که عملش خوب بوده و زنده می‌ماند. میرزا از خوشحالی نمی‌دانست چه کار کند فقط گریه می‌کرد و از امام رضا(ع) تشکر می‌کرد. بعد از چند ماه محمدتقی حالش خوب شد و یک روز خبر دادند که محمدتقی به خانه برمی‌گردد. در آن روز مردم با قربانی کردن گوسفند و اسفند دود کردن به اسقبالش رفتند و آن روز در روستای ما روزی به یاد ماندنی بود.

مشخصات داستان
سال تولید : ۱٣٩۶