حس شاعرانه
آه ای حس شاعرانهی من!
چه شده؟ باز هم که حیرانی!
خواست شاعر شود دلم اما...
دست بالای دست... میدانی!
آه ای حس شاعرانهی من!
چه شده؟ باز هم که حیرانی!
خواست شاعر شود دلم اما...
دست بالای دست... میدانی!
***
من که هستم، که بود فردوسی!
من کجا و کجاست مولانا...
با توام حس شاعرانهی من!
بیش از اینها تو لج نکن با ما
***
بیخود ای دل تو شعر میگویی
تو حنایت ندارد آخر رنگ!
تا که حافظ فقط غزلخوان است،
سرخود را مزن تو بر این سنگ!
***
آه ! ای حس شاعرانهی من!
تو چه میدانی از غزل گفتن؟!
تو کجا دیده ای کسی گوید:
حرف بیهوده به ز ناگفتن!
***
بس کن ای حس، رها کن این دل را
هی مکن قافیه برایم صف!
بیتها را کنار هم مگذار!
میرود هی قرار من از کف...
***
باز تو هم برندهای آخر!
چه کنم من ز بس که لجبازی!
هرچه خواهم رها شوم از شعر
هی مرا میکشی به این بازی...
حانیه غلامی ٬ کانون پرورش فکری کودکان و نوجوان استان قم ٬ مرکز شماره ۱