گفتگو
بود سنگی میان کوهستان
آهنین بود و راست او نه خمان
بود روحی میان آن صخره
تک و تنها میان یک زندان
گفتگو
بود سنگی میان کوهستان
آهنین بود و راست او نه خمان
بود روحی میان آن صخره
تک و تنها میان یک زندان
روزی از روزها مجسّمهساز
آمد و دید روح را در آن
کند و کاوید سنگ سخت و سفت
ساخت سردیس روح را آسان
برد آن را به سوی شهر خودش
کاشت آن را میان یک میدان
غصّه میخورد روز و شب آن روح
درک هرگز نمینمود زِ زمان
تا که روزی فرشتهای آمد
دید او را میان آن سامان
روح میگفت با خدای خودش
غمزده بین سنگ از ته جان
گوش میداد فرشته هم او را
وز غمش اشکها به گونه روان
دستهایش بلند کرد و بگفت
ای خداوندگار هر دو جهان
کن رها روح را به لطف خودت
تا کند بندگیّ تو از جان
آمدی یک ندا که ای مَلِکم
پیش از این که بخوانیام به زبان
خوانده بود او چنان خود من را
و شنیدم من این دعا از آن
و بدین سان اجابتش کردم
که «أجیبُ الدّعوة الدّاع إذا دَعان»
رضا منصوریفر، 15 ساله
استان مازندران، مرکز کیاکلا