ردّپای باران
كسي
از كوچه دلتنگ ما ميگذرد.
و با هر قدمش مؤذني اذان ميگويد.
و فرشتهاي كوچك
در هر جا پايش مشتي نور ميريزد
شعر
من شبها بيدارم
و هر شب
كسي
از كوچه دلتنگ ما ميگذرد.
و با هر قدمش مؤذني اذان ميگويد.
و فرشتهاي كوچك
در هر جا پايش مشتي نور ميريزد.
كوچه ما مزرعه نور ميشود.
هزاران فرشته سپيده به پرواز در ميآيند.
و مؤذني مرتب اذان ميگويد.
من مدام چشمم به آن رهگذر است.
تا ميرود.
ميرود و صبح ميشود.
و مادرم دوباره در نماز صبح، خدا را شكر ميگويد.
كوچه ما خيس است
مادرم فكر ميكند ديشب باران باريده است.
و فقط ميدانم
كه كوچه ديشب تا صبح گريسته است