وقتی,سرمرد خدا برنیزه می رفت

شاعر : محبوبه میری ، مربی ادبی مرکز نیمروز

وقتی,سرمرد خدا برنیزه می رفت
دشمن میان کشته ها مردانه میگشت
مردی میان دشمنانش جنگ میکرد
باخون خود دشت بلا را رنگ می کرد

آمدبه میدان تک سوار ومیر وسردار
لب تشنه وقامت الف,مردعلمدار
نقش زمین وآسمان را زیر ورو کرد
باروددجله عاشقانه روبروکرد

خودتشنه بود ومشک را پرآب میکرد
اشک یتیمان دشت را بی تاب میکرد
برخاست تااین تشنگی پایان بگیرد
باخنده ی معصومشان باران بگیرد

امادو دست ازتن جدا بامشک افتاد
یادنگاه تشنه وپراشک افتاد
برخاست تا یکباردیگر دم بگیرد
بازخمهایش مشک رامحکم بگیرد

مشکی که باتیرسه شعبه زخم ترشد
دنیا به پیش چشمهایش تیره ترشد
مردی که دستانش علی را تاب میداد
بامشک زخمی دشت راهم آب میداد