بهشت
تنها صداي باران را ميشنوم كه به ناودان ميريزد،
و آوازي سر ميدهد و ميگويد برايم، از بهار تازهاي
شاعر نوجوان این اثر اهل لرستان است.
وقتي نام تو را ميگويم،
لبريز ميشوم از احساسي پاك،
از زيباترين خاطرهها
و جلوي چشمهايم، صفحهاي سفيد ميشود،
و باران قطرهقطره ميبارد بر من
كه در ايوان خانهاي چوبي ايستادهام،
و كمكم درختان سبز، بزرگ ميشوند،
و سپيدارها، قد ميكشند و خم ميشوند در برابر جذبهي عشق،
تا ببينند عكس او را در آب...
صداي چلچلهها ميآيد،
و بوي خاكي نم خورده،
آفتاب كمكم از پشت ابرها ميتابد،
آفتابي تازه و ارزان،
و من لبخند بر لب،
تنها صداي باران را ميشنوم كه به ناودان ميريزد،
و آوازي سر ميدهد و ميگويد برايم، از بهار تازهاي
كه ميرسد از راه با هزاران پري كوچك،
روسري سبزم را بيشتر جلو ميكشم تا خيستر شود،
تا درك كنم تو را، بودن را،
هر وقت از بهشت ميگويند، من غرق در اين احساس پاك ميشوم...