خواب برگ
شعر
یک روز پاییزی برگی زمین افتاد
او را بغل کردم ترسیده بود از باد
*
وقتی نگاهم کرد حال مرا پرسید
گفتم که خوبم من آهسته او خندید
*
از خاطراتش گفت از بادبادک ها
از آن همه گنجشک در سردی و گرما
*
خوابش می آمد او خواندم لالالالا
چسباندمش آرام در دفتر انشا.