حکایت دباغ

از دفتر چهارم مثنوی معنوی

دسته : شعر خوانی

داستان دباغی که در بازار عطاران از بوی عطر بیهوش شد...

شرح فیلم و صوت

آن یکی افتاد بیهوش وخمید

چونک در بازارعطاران رسید

همچو مردار او فتاد او بی خبر

نیم روز اندر میان رهگذر

جمع آمد خلق بر وی آن زمان

جملگان لاحول گو درمان کنان

آن یکی کف بردل او می براند

وز گلاب آن دیگری بروی فشاند

آن یکی دستش همی مالید وسر

وآن دگر که گل همی آورد تر

او نمی دانست کاندر مرتعه

از گلاب آمد ورا آن واقعه

پس خبر بردند خویشانرا شتاب

که فلان افتاده است آنجا خراب

یک برادر داشت آن دباغ زفت

گربز ودانا بیامد زود تفت

اندکی سرگین سگ در آستین

خلق را بشکافت وآمد با حنین

گفت من رنجش همی دانم زچیست

چون سبب دانی دوا کردن جلیست

چون بدانستی سبب را سهل شد

دانش اسباب دفع جهل شد

پس چنین گفتست جالینوس مه

آنچ عادت داشت بیمار آنش ده

کز خلاف عادت است آن رنج او

پس دوای رنجش از معتاد جو

خلق را می راند از وی آن جوان

تاعلاجش را نبینند آن کسان

سر به گوشش برد همچون راز گو

پس نهاد آن چیز بر بینی او

کو بکف سرگین سگ ساییده بود

داروی مغز پلید آن دیده بود

ساعتی شد مرد جنبیدن گرفت

خلق گفتند این فسونی بد شگفت

کین بخواند افسون بگوش او دمید

مرده بد افسون به فریادش رسید

هرکه را مشک نصیحت سود نیست

لاجرم با بوی بد خو کردنیست

مشخصات فیلم و صوت
شاعر : مولوی (محمد بلخی)
قالب شعر : مثنوی
اجرا کننده : پری کیانیان