حکایتِ یافتن پادشاه
از دفتر دوم مثنوی معنوی
حکایتِ یافتن پادشاه باز را به خانه کم پیرزن
نه چنان بازیست کو از شه گریخت
سوی آن کم پیر کو می آرد بیخت
تا که تتماجی پزد اولاد را
دید آن باز خوش خوش زاد را
پایکش بست وپرش کوتاه کرد
ناخنش ببرید وقوتش کاه کرد
گفت نا اهلان نکردنت بساز
پر فزود از حد وناخن شد دراز
دست هر نا اهل بیمارت کند
سوی مادر آ تیمارت کند
مهر جاهل را چنین دان ای رفیق
کژ رود جاهل همیشه از طریق
روز شد در جستجو بیگاه شد
سوی آن کم پیر وآن خرگاه شد
دید ناگه باز را در دود وگرد
شه برو بگریست زار ونوحه کرد
گفت هر چند این جزای کار توست
که نباشی در وفای ما درست
چون کنی از خلد در دوزخ قرار
غافل از لایستوی اصحاب نار
این سزای آنک از شاه خبیر
خیره بگریزد به خانه گنده پیر
باز میمالید پر بر دست شاه
بی زبان می گفت من کردم گناه
باز گفت ای شه پشیمان میشوم
توبه کردم نو مسلمان می شوم
آنک تو مستش کنی وشیر گیر
گر زمستی کژ رود عذرش پذیر