به حرف آمدن مرد جنگلی
قسمت هفتاد و چهارم
گرشاسب، پهلوانِ شاهنامه و نیای بزرگ رستم بود.چون منوچهر جانشینِ سلطنت ایران در آینده شد؛این موضوع برای پسران فریدون(سلم و تور)گران آمد و آنها تصمیم گرفتند منوچهر را نیز مانند ایرج از بین ببرند.توسط قاصدی از پدرشان خواستند تا منوچهر را نزدشان بفرستد و اما قاصد برگشت و اینگونه خبر آورد:
فرستاده گفت آنکه روشن بهار بدید و ببیند در شهریار
بهاریست خرّم در اردیبهشت همه خاک عنبر همه زرّ خشت
نشسته بر شاه بر دست راس تو گویی زبان و دل پادشاست
چو شاه یمن سرو دستورشان چو پیروز گرشاسپ گنجورشان
در این قسمت می شنویم:
ویسه رو به آن جوان گفت:«ای جوان،چرا تو را کتک میزنند؟مگر تو چه کار کرده ای؟»جوان،خیره به ویسه نگاه می کرد.کمی که ویسه حرف زد،حوصله اش سررفت و چنان نعره ای کشید که تمام سپاه شنیدند.ویسه بیرون آمد و ...