افسانه های اژدها
قصه ها و افسانه ها میراث فرهنگی هر قوم و ملتی را نشان می دهند. آنها، ارزش های سنتی و زمینه های فرهنگی و اجتماعی کشورها را منعکس می کنند. بنابراین همه قصه ها و افسانه ها عنصری از حقیقت دارند. این حقیقت مبارزه دائمی خیر و شر است. مبارزه بی وقفه روشنایی و تاریکی است.
سال ها پیش اربابی، نوکر درستکاری داشت . روزی ارباب اسب سرکشی خرید و برایش مهتری گذاشت. این مهتر نمی توانست اسب را رام کند و هرچه تلاش می کرد، بی فایده بود.
یک روز ارباب به نوکرش دستور داد که باید این حیوان بدجنس را رام کند.
نوکر اطاعت کرد و مثل پرنده ای روی زین اسب پرید. اسب دیوانه شد و مثل باد دوید، طوری که فقط گرد و خاکی که از دویدن اسب به پا شده بود، دیده می شد.
اسب مدت زیادی همین طور چهار نعل دوید تا به جنگلی رسید. بعد از مدتی، آنها به جای ناشناخته ای رسیدند که نوکر درستکار هیچ وقت آنجا را ندیده بود. اسب همین طوری می دوید، تا اینکه به دو تا درخت رسیدند.
اسب، دیوانه وار خواست که از بین دو درخت بگذرد. اما چون آن دو درخت خیلی نزدیک هم بودند، گیرکرد و ماند. نوکر از اسب پایین آمد. گیچ و سرگردان بود و نمی دانست باید کجا برود و چه کار کند. آنجا تا چشم کار می کرد پوشیده از درخت بود.سرانجام راهی را در پیش گرفت و رفت. رفت و رفت تا در وسط جنگل به چمنزاری رسید. در آنجا کشاورزی خانه داشت. نوکر، در زد و داخل شد. پیرمرد سفید مویی به او خوش آمد گفت و از او پرسید: «کجا می روی فرزندم؟»
نوکر جواب داد: «می خواهم به خانه ام بروم، اما راهم را گم کرده ام و خیلی هم خسته ام.»
/۴۶٩