این داستان تخیلی مربوط به سرنوشت انسانها در آیانده است. مانود یکی از آن انسانهاست که تنها و سرگردان در سرزمینی یخزده زندگی می کند.مانود نمی دانست که این نوع زندگی و این بی سر و سامانی از چه زمانی به او تحمیل شده است. او ریشه های این پریشانی را نمی دانست و مانند جریان بادی بود که ناگهان از حرکت ایستاده باشد. تنها احساس می کرد که باید در جایی دیگر، حادثه سختی اتفاق افتاده باشد؛ حادثه ای که زندگی او را هم عوض کرده بود. او نمی دانست که سال ٢٣٣٧ میلادی است،‌اما می دانست که مدتها پیش از آن، دهکده های آنها ، نه از ترس حمله گرگها،‌بلکه از وحشت هجوم شکارچیان انسان، خالی شده بود. حال با خود فکر می کرد که با این شکارچی جوانی که زخمی و بیهوش روی برفها افتاده است چه کند. این دختر جوان احتمالا از ماشین شکار پرت شده بود.
ناگهان از دور گله ای از گرگها را دید که با سرعت به طرف آنها می آمدند. به اطراف خود نگاه کرد، جایی برای پناه گرفتن دیده نمی شد. در تردید بود در حالی که شکارچیان، مردم او را شکار می کردند. ‌آیا او باید به این شکارچی جوان و مجروح کمک کند!