ستاره
کمال هم یکی از بچههای دهکده الماس بود که روزها به مدرسه می رفت و شبها بعد از نوشتن مشقهایش ستاره ها را تماشا می کرد. یکی از ستاره ها از همه بزرگتر و قشنگتر بود. یک شب، کمال خواب آن ستاره را دید و روز بعد، فکری به ذهنش رسید. آن روز بعد از مدرسه، همه دوستانش را به خانه دعوت کرد و تصمیم خود را به آنها گفت. بیشتر آنها قبول کردند و قرار شد همگی با هم به بالای کوه بروند و آنجا… .
دهکده الماس ، تنها و خاموش در دامنه کوهستان لمیده بود.
خانه های کاهگلی کوتاه ده، مثل قارچهای بزرگی از زمین سرکشیده بودند.
تنها مسجد ده بزرگتر و بلندتر از بقیه خانه ها و در وسط خانه های ده قرار داشت.
چند تا درخت تبریزی کنار خانه ها سبز شده بود که بلندیشان تا بالای گنبد مسجد می رسید.
صبح خیلی زود مردها و زنها برای کار به مزرعه شان می رفتند و بچه های بزرگتر طرف مدرسه راه می افتادند که در دهکده پایینی بود و با الماس خیلی فاصله داشت.
روزها، تنها پیرزنها و پیرمردها و بچه های خیلی کوچک در ده می ماندند. پیرزنها به کارهای خانه می رسیدند، پیرمردها برای چای خوردن به قهوه خانه می رفتند و بچه های کوچک دور و بر خانه ها بازی می کردند.
٣٠٠
س ٢٩٧ ب