راز آواز
یک روز بلبل نوک طلا از صدای گریه دختر کوچکی از خواب بیدار شد. می خواست از او بپرسد که چرا گریه می کند، اما دختر از آنجا دور شد و نوک طلا هم خیلی غمگین شد. از آن روز دیگر نتوانست آواز بخواند. او آوازش را گم کرده بود. برای پیدا کردن آوازش پیش گل سرخ رفت، از سرو پرسید، به رودخانه سر زد و … .
نویسنده در این داستان، به همراه تصاویر زیبا، راز آواز بلبل را برای شما بازگو می کند.
در بخشی از این کتاب میخوانیم: «نوک طلا خسته شد، رفت و کنار گل سرخ نشست. همان گلی که هر روز برایش آواز میخواند. بالهایش را بست و سرش را لای پرهایش پنهان کرد. گل سرخ آرام از خواب بیدار شد. خمیازهای کشید، نوک طلا را دید. گلبرگهایش را تکانی داد و گفت: «نوک طلا، بلبل زیبا، چرا امروز غمگینی؟ چرا آواز نمیخوانی؟» نوک طلا سرش را از لای پرهایش بیرون آورد و گفت: «دوست خوبم، نمیتوانم بخوانم. آوازم را گم کردهام. تو آوازم را ندیدهای؟»
۱٣٠
ر ٩٢۵ ش
۱٣٧۵