آش سنگ
داستان پسری است که گرسنه و تشنه به خانهای میرسد. صاحبخانه حاضر نیست به این کودک کمک کند. در این بین قهرمان داستان بر سر دوراهی قرار میگیرد و مبارزه را انتخاب میکند.
دریک دهکده کوچک، خانواده فقیری زندگی می کردند که به اندازه کافی غذا برای خوردن نداشتند. یک روز پسر جوان خانواده تصمیم گرفت برای پیدا کردن کار به شهر برود تا با کارکردن درآنجا بتواند پول کافی برای خانواده خود به دست آورد. دربین راه به یک مزرعه رسید و از زن مزرعه دار چیزی برای شام خواست. زن مزرعه دار که خسیس بود قبول نکرد و پسرک باهوش نقشه ای کشید.
در بخشی از کتاب میخوانیم: «پسر جوان آرزو میکرد قبل از رسیدن شب و تاریک شدن هوا به شهر برسد، اما راه، طولانی بود و تکه نانی که برای عصرانه برداشته بود، خیلی زود تمام شد. خسته شده بود و گرسنهاش بود، ناگهان از دور چشمش به مزرعه و خانهای افتاد. با خوشحالی فکر کرد: به زودی وقت شام میرسد و مطمئن هستم صاحب این مزرعه چیزی برای خوردن به من میدهد.»
٢/
آ ٩۱ ژ
۱٣٨٠