دختر آفتاب و دیو سیاه
داستان حاضر نوشته نویسنده و شاعر افعانی محمدحسین محمدی، است که داستانهایش را با گویشی فارسی متداول در افغانستان مینویسد. خواندن آثار این نویسنده جوان گامی است در راهی که میتواند موجب آشنایی و همدلی بیشتر دو ملت دوست و برادر شود.
در کوهستانی بسیار دور، شهری بود که همیشه تاریک بود، زیرا در آن کوهستان دیو سیاهی زندگی میکرد که آفتاب را فقط برای خودش میخواست. در آن شهر هروقت دختری به دنیا میآمد همهی مردم به خانه پدر و مادر آن دختر میرفتند و به آنان تبریک میگفتند. خیلی از مردم دلیل این رسم را نمیدانستند، فقط بعضی از پیرمردها و پیرزنها به یاد داشتند که از زبان پدر مادرهای خود شینده بودند که روزی در این شهر دختری به دنیا میآید که فقط او میتواند شیشه عمر دیو سیاه را بشکند و آفتاب و مردم شهر را نجات دهد. تا اینکه در دل یک شب مهتابی… .
۱٣٠
د ٣۵٢ م