آفتابپرست عجیب
آفتابپرست کوچک سبزرنگی بود که روی شاخه قهوهای که مینشست، رنگش قهوهای میشد. روی گل سرخ که مینشست، قرمز میشد. هر وقت خوشحال بود، رنگش سبز براق میشد و هر وقت ناراحت بود، رنگش خاکستری تیره میشد. یک روز از بالای تپهای، یک باغوحش دید، پر از حیوانات قشنگ. دلش خواست مثل آنها باشد و ناگهان… .
روی یک برگ سبز، آفتاب پرست کوچک و سبزی نشسته بود. رفت روی شاخهی قهوهای و رنگش قهوهای شد.
بعد روی گل قرمزی استراحت کرد و قرمز شد.
وقتی آفتابپرست آهسته از روی شنهای زرد میگذشت، رنگش زرد شد و به سختی میشد او را دید....
آفتابپرست هر وقت گرسنهاش می شد دنبال غذا نمیرفت. بلکه آرام مینشست و منتظر میشد تا غذا پیشش بیاید. تنها چشمهایش را به بالا و پایین این طرف و آن طرف میچرخاند. تا یک مگس میدید، ربان دراز و چسبناکش را بیرون میکشد.
خداحافظ مگس...
۵٩٠
آ ۱۴٩ ک