قیچی که دنبال کار میگشت
داستان این کتاب دربارهی قیچیای است که دوست داشت هر چه زودتر کارش رو شروع کنه. چند روز منتظر شد، ولی هیچکس از اون استفاده کرد. برای همین تصمیم گرفت که به دنبال کار برود...
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
«یک روز، استاد آهنگر در کارگاه آهنگر ی اش یک قیچی تیز ساخت. آن را گذاشت یک گوشه تا هر وقت لازمش داشت، از آن استفاده کند. چند روزی گذشت؛ اما استاد آهنگر سراغ قیچی نیامد. او آنقدر مشغول ساختن چیزهای تازه بود که قیچی را فراموش کرده بود. اما قیچی خیلی دوست داشت که کارش را زودتر شروع کند...»
« قیچی خودش را به گربه رساند. قچ قچ دهانش را باز و بسته کرد و گفت: «سلام، مثل اینکه سبیل های تو زیادی بلند هستند؛ اگر بخواهی می توانم کمی آنها را کوتاه کنم. » (ص. 9)
« خروس نوکش را آورد جلو و با عصبانیت گفت: «چی؟ می خواهی دم قشنگ من را کوتاه کنی؟می خواهی آبروی من را پیش تمام خروسهای این دور و بر ببری؟ الآن حسابت را می رسم. » (ص. 14 )
« خانم خیاط برید و برید. دوخت و دوخت تا اینکه لباس سفید عروس خانم آماده شد. کسی تابه حال لباس عروسی به آن زیبا یی ندیده بود. صبح، خانم خیاط به کارگاه استاد آهنگر آمد. قیچی را از او خرید و با خودش برد. از آن به بعد، قیچی هیچ وقت بیكار نماند. (صص .19 - 20 )
«آن خانه، یک خانه بزرگ بود. دیگهای غذا روی آتش بودند و آدمها تند تند از این طرف به آن طرف میرفتند. قیچی هم برای پیدا کردن کار این طرف و آن طرف را میگشت. در یکی از اتاقها، چشمش به خانم خیاط افتاد. خانم خیاط میخواست برای عروس لباس بدوزد، اما قیچیاش آنقدر کهنه و زنگ زده بود که نمیتوانست پارچه را ببرد. چیزی تا شروع جشن عروسی و آمدن مهمانها نمانده بود، ولی لباس عروس هنوز آماده نبود.»
۱٣٠
۱٣٩۱