پرنده طلایی
کتابهای مرز پرگهر (دو زبانه فارسی - کردی)
پرنده ای طلایی در دام پیرمرد آسیابانی به دام میافتد پرنده قول میدهد در صورت آزادیش پیرمرد را به خواسته اش برساند
پرنده هر بار که آرزویی برآورده میکند یک پر به خانواده پیرمرد داده و میرود اما خانواده آسیابان که آدمهای قانعی نبود و زیادهخواه هستند هر بار درخواست تازه ای دارند. تا آنجا که این زیاده خواهی در آخر داستان آنها را به همان جایی میرساند که ابتدا بوده اند یعنی از قصر به آسیاب خرابه برمیگردند.
بخشی از کتاب :
روزی از روزها، وقتی پیرمرد رفت دامش را جمع کند، دید پرنده طلایی قشنگی افتاده توی دام. پیرمرد پرنده را گرفت. خواست آن را بگذارد توی توبرهاش، که به امر خدا قفل زبان پرنده وا شد و گفت: «ای مرد! من چهار تا جوجه دارم و چشم به راهند براشان غذا ببرم. بیا من را آزاد کن؛ در عوض هر چه بخواهی به تو میدهم.»
.
.
.
پيرزن و پيرمرد خيلي خوشحال شدند كه بخت با آن ها ياري كرد و زندگيشان از اين رو به آن رو شد. ديگر هيچ غم و غصه اي نداشتند. صبح به صبح از خواب بيدار مي شدند. با هم گشتي مي زدند. بعد مي آمدند مي نشستند تو ايوان. سماور را آتش مي كردند. صبحانه مي خوردند و باز در ميان سبزه و گل ها گشت مي زدند و وقت مي گذراندند تا ظهر بشود و شب برسد. نه با كسي كاري داشتند و نه كسي با آن ها كاري داشت.
دو سه سالي گذشت. يك روز پيرزن به پيرمرد گفت «تا كي بايد تك و تن ها در گوشة اين جنگل سوت و كور زندگي كنيم؟»
پيرمرد گفت «زبانت را گاز بگير و اين حرف را نزن. مگر يادت رفته در آن آسياب خرابه با چه مشقتي صبح را به شب مي رسانديم و شب را به صبح و هر وقت برف و باران مي آمد يك وجب زمين خشك پيدا نمي شد كه روي آن بنشينيم و مجبور بوديم با كاسه و كوزه از زير پايمان آب جمع كنيم و بريزيم بيرون.»
پيرزن گفت «نخير! اي طور هم كه تو مي گويي نيست. آدمي زاد قابل ترقي است و نبايد قانع باشد. فوري پرندة طلايي را حاضر كن كه فكري به حال ما بكند والا در اين بر بيابان و بين اين همه جك و جانور دق مي كنم.»
٢٠٩۵۵۴/
پ ۴٩٩ ک