مردجوان و خیاط حیلهگر
زبان و ادبیات فارسی سرشار از حکایتها و داستانهایی است که خواندن آنها هم اوقات آدمی را خوش میسازد، و هم بر عقل و خرد وی میافزاید. در این میان، مثنوی مولوی یکی از گنجینههای گرانقدر زبان ادب فارسی است که دریایی از پند و حکمت و راهنمایی و روشنی در آن نهفته است.
کتاب حاضر بازگویی یکی از داستانهای کوتاه مثنوی مولوی است به زبان نثر. اینگونه بازگوییها زمینهای است برای ایجاد انگیزه در کودکان و نوجوانان تا به سراغ اصل داستانها در مثنوی بروند و بهرههای بیشتر برگیرند.
در زمان قدیم جوان غریبهای وارد شهری میشود و ناخودآگاه از حضور خیاط حیلهگری در آن شهر آگاه میگردد. او که مردی مغرور و پر ادعا است او تصمیم میگیرد تا این خیاط دزد را رسوا کندو با اهالی آنجا بر تنها داراییاش یعنی اسبش شرط بندی میکند .
اما خیاط که عادت دارد نقطهضعف مشتریانش را پیدا کرده و با چربزبانی و چاپلوسی حواس آنها را پرت کند و از پارچهای که برای دوخت به مغازهاش آورده اند تکهای ببُرد. سر مشتریش را کلاه گذاشته و دزدی میکند.
مرد رهگذر بیچاره هم پارچه را از دست میدهد و هم اسبش را
٢/
ر ٣٨۴ و