آتش و دریا
هربار که بر یکی از کوههای اژدها آتش روشن میشد، بر کوه بعدی نیز آتشی دیده میشد و همینطور بر کوههای بعدی تا قصر حاکم. آنگاه حاکم میدانست که مرزداران او بیدارند و هیچ دشمنی از سوی دریا به سرزمین آنها حمله نکرده است. اما یک شب هیچ آتشی بر نخستین کوه روشن نشد و بیم آن میرفت که حاکم همه سربازانش را برای دفاع از آن سرزمین روانه سازد تا اینکه… .
ناگهان، صدای عجیبی شنید. صدای نالهای از میان درختان میآمد. سانگ ـ هی ایستاد. نگاهی به اطرافش کرد و با صدای بلند فریاد کشید: «پدر! پدر! کجایی؟» و بعد صدای ضعیفی شنید که میگفت: «سانگ ـ هی، من اینجا هستم!»
سانگ ـ هی برگشت و پدرش را دید که کناری نشسته است. به طرف او دوید و پرسید: «چی شده؟»
پدر جواب داد: «نگران نباش، من خوبم. ولی فکر میکنم پایم پیچ خورده و شاید هم شکسته باشد. حالا نوبت توست. بلند شو و راه بیفت. باید بروی و آتش روشن کنی!»
سانگ ـ هی ظرف و انبر را از پدرش گرفت و به راه افتاد. خسته شده بود، ولی میدانست که کار مهمی را بایدانجام دهد. پاهایش را محکم بر زمین میگذاشت و جلو میرفت. با هر قدم که برمیداشت، برگهای زیر پایش خش خش صدا میکردند و او صدایی مثل: «آتش... آتش...» میشنید.