بابا برفی
کسب دیپلم افتخار، نمایشگاه (UNESCO)، سال ٩٠
آن سال زمستان، برف زیادی باریده و همه جا یخ زده بود، نه گل مانده بود و نه سبزه، نه ریحان و نه مرزه. یک روز تعطیل، بچههای فامیل به خانه پدربزرگ رفتند تا برف بازی کنند. سپس همه به کمک یکدیگر یک آدم برفی بزرگ درست کردند، شکل پدربزرگ، فقط نمیتوانست راه برود و حرف بزند. پدربزرگ به آنها گفت که حالا که از سرما نترسیدند و او را درست کردهاند، کاری هم برای او دست و پا کنند.
آن شب بچهها خواب بابابرفی را دیدند که برای مردم نان میپخت و خودش از آتش تنور، کوچک و کوچکتر میشد. روز بعد که به دیدن بابابرفی رفتند، دیدند که آفتاب او را آب کرده است، اما پدربزرگ مهربان هم چنان زنده و خندان به آنها خوشامد گفت. هیچ آتش و آفتابی نمیتوانست پدربزرگ را آب کند و از بین ببرد. تازه اگر خودش هم نباشد، بچهها همیشه خاطره او و کارهایش را به یاد میآورند، گویی که در ذهن آنها همیشه زنده است.
... بعد دستهای هم دیگر را گرفتند و دور آدم برفی چرخیدند و با خنده و شادی خواندند:
«بابابرفی! بابابرفی!
چه کم حرفی! چه کم حرفی!»
بچهها آنقدر سروصدا کردند که پدربزرگ به صدای آنها از توی خانه بیرون آمد که ببیند چه خبر است.
پدربزرگ هم از دیدن بابابرفی خوشحال شد. بابابرفی درست شکل پدربزرگ بود، فقط نمیتوانست راه برود و حرف بزند. ...
٣٠٠
ب ٢٢٩ ب