حکایت مرد و دریا (براساس داستانی از مثنوی معنوی)
علم و دانایی وقتی سودمند است که باعث تغییر رفتار انسان به سمت کارهای نیک و اخلاق پسندیده شود، اما گاه، دانش و اطلاعات همچون باری بر دوش شخص باقی میماند و هیچ ثمری برای او و دیگران دربرندارد. چنین علم و دانشی، در بیشتر موارد، موجب خودبینی و خودپسندی شخص نیز میشود. در پیشامدهای روزگار این نوع علم و دانش به سادگی ازشخص جدا میشود و او را در گرداب دشواریها رها میسازد. داستان این کتاب نیز که برگرفته از یکی از حکایات مثنوی مولوی است، همین مضمون را ارائه میدهد.
نحوی که گرسنه و تشنهاش بود با خوشحالی دعوت چوپان را پذیرفت و کاسهی شیر را لاجرعه سر کشید و نان تازه را به زیر دندان گرفت.
نحوی همین که از خوردن فارغ شد، سراغ خورجین کتابش رفت و آن را پشت الاغ نهاد و سپس رو به چوپان کرد و به جای تشکر از میهماننوازی، از او پرسید: «آیا تو هرگز به مکتب رفتهای؟»
و چون چوپان با دلتنگی پاسخ منفی گفت، نحوی با ترشرویی سوار الاغ شد و با دیدهی تحقیر در چوپان نگریست و گفت: «تو نمیدانی معنی دانش چیست و فرقی با این گوسفندان نداری!»
چوپان را دل از این حرف به درد آمد و در پاسخ گفت: «ای مرد! بزرگی، به عقل و فهم و هنر است نه به مال و سال و بار. من در عجبم که تو از دانش سخن میگویی؛ اما چنان که میبینم دانش تو در این کتابهاست، نه در سرت که تو از خری که بر آن سواری بیدانشتری که به جای تشکر از میهماننوازی من، مرا بازخم زبان خود میآزاری!»
نحوی در جواب بازماند و چهره درهم کرد و راه خود در پیش گرفت، اما از پاسخ چوپان جوان سخت به اندیشه فرو شد....
۶٢ /
ح ۵٣٢ الف