من معذرت نمیخواهم
یک روز واسیا که اسباب بازیهای زیادی داشت پایش را توی یک کفش کرد که اسب چوبی میخواهد. پس از مشاجره با مادرش، بدون اینکه معذرت بخواهد، از خانه بیرون رفت. اما آن روز سرمای سختی به شهر آنها آمده بود. پسرک نمیدانست که هر وقت پسر یا دختری با مادرش دعوا کند، این سرمای سخت به شهر میآید. واسیا اگر میدانست که چه ماجراهایی در انتظارش است زود به خانه برمیگشت و از مادرش معذرت میخواست، ولی….
داستان جالب و پرماجرای کتاب با تصاویر زیبایی نیز جذابتر شده است.
اشک چشمان واسیا را پر کرد: «آن وقت میخواهی مادر کسی هم بشوی؟ خیال کردی مادر شده به همین سادگی است؟ این را بدان که مادر هرگز تقلب نمیکند، مادر هرگز فریب نمیدهد! نه، این جوری هیچوقت، هیچوقت، مادر نمیشوی. »
روباه با اندوه گفت: «بله، فکر میکنم حق با توست.»
...
۱٣٠
م ٣٨٩ پ