مثل چشم های بابا
بابا برايم يك گنجشك نقاشي ميكند. نوك گنجشك به سينهاش چسبيده است و چشمهايش روي بالهايش هستند. دلم براي بابا ميسوزد و گريه ميكنم. بابا حتي نمي تواند يك گنجشك بكشد. او سالهاست كه نميبيند ... . ديروز بابا مثل قناري قشنگم مريض شده بود و امروز تب كرده است. چند نفر از دوستانش قرار است او را به بيمارستان ببرند. اما شب كه ميخوابم، بابا را در يك باغ بزرگ و سبز ميبينم پر از صداي پرنده و... .
بازی تمام میشود. بابا برنده است. از دست بابا حرصم گرفته است. چه گوشهای تیزی دارد! دستمال را از چشمهایم باز میکنم. دوباره همه جا روشن میشود و من همه جا را میبینم و یادم میرود که از دست بابا عصبانیام.
بابا هم دستمال را از چشمهایش باز میکند و دوباره عینک سیاهش را به چشم میزند و به اتاقش میرود. از این که چشمهای بابا را بسته بودم، دلم میگیرد.
آینه را روبهروی بابا میگذارم تا موهایش را شانه کنم. چشمهای بابا از توی آینه من را نگاه میکنند و به من میخندند. با خوشحالی میگویم: «بابا مگر تو...» و به صورتش نگاه میکنم...
٣٠٠
و ٨۵٣ د