گربه و پلنگ
در جنگل دور افتادهاي پلنگ پيري زندگي ميكرد كه بزرگ قبيله پلنگها بود. اين پلنگ كه نابينا شده بود و با چوبدستي راه ميرفت افسانههاي زيادي ميدانست. در شبهاي بلند پاييز و زمستان، كار او افسانه گفتن براي پلنگهاي جوان بود. يك شب كه همه پلنگهاي جوان دور او جمع شده بودند، افسانه پيدا شدن گربه را بر روي زمين براي آنها تعريف كرد. آيا شما اين افسانه را ميدانيد؟
پلنگ جوان که میخواست به هر ترتیب تاج فرمانروایی جنگل را بر سر بگذارد، بیآنکه توقف و استراحتی کند، کورهراهی را که به دل جنگل میرسید، انتخاب کرد و آنقدر راه رفت و راه رفت تا به بارگاه فرمانروای جنگل، شیر، رسید.
ماموران شیر که مراقب همه چیز بودند، حرفهای پلنگ جوان را شنیدند و به گوش فرمانروا رساندند. شیر که از این خبر خیلی تعجب کرده بود، دستور داد تا پلنگ جوان را به نزدش بیاورند. ماموران شیر، پلنگ جوان را به بارگاه آورند.شیر بر تخت فرمانروایی تکیه زده بود و تاج سلطانی بر سر گذاشته بود. وقتی چشمش به پلنگ جوان افتاد خندهای کرد و گفت: «پلنگ جوان، شنیدهام که هوس فرمانروایی به سرت زده؟»
...
٢/
گ ٣۵٢ م