شاهنامه آخرش خوش است
از سری کتابهای طنز نوجوان است که یازده داستان طنز از خاطرات انقلاب را دربرمیگیرد.
سروان عینک بزرگی از جیبش بیرون آورد. آن را به چشمانش زد و شمرده شمرده و با صدای بلند از روی کاغذ خواند: «کیکاوس شاه، هوس پادشاهی به سرش زد و شمرده شمرده و با صدای بلند از روی کاغذ خواند: «کیکاوس شاه، هوس پادشاهی به سرش بزند. رستم نزد کیکاوس برود و به او بگوید که دستاز بلندپروازی هایش بردارد؛ اما شاه که خیلی احمق است به حرف او گوش نکند. وقتی که پرنده ها می خواهند شاه را به آسمان ببرند، رستم و چند نفر دیگر هم آویزان تختی که شاه ساخته بشوند. شاه با کله زمین بخورد. بعد از آن رستم و دوستانش تصمیم بگیرند او را از پادشاهی خلع کنند و...»
سروان به این جا که رسید، طاقتش تمام شد. از پشت میز بلند شد. روبهرویم تمام قد ایستاد و با خشم فریاد زد: «این داستان است یا اسم رمز؟ این اطلاعات را برای چه کسی میبری؟ نصف شب راه افتادی تو خیابان که داستان بنویسی؟ اعتراف میکنی یا نه؟ بگو آره!»
به انتخاب: مژگان بابامرندی
۶٢/
ش ۵٢٧ ع