شیر، کمد و جادوگر
The Lion, the Witch and the Wardrobe
نارنیا نام دنیایی است که از سوی سی. اس. لوییس خلق شده و فرمانروای آن شیری به نام اصلان است. این دنیا، دنیایی موازی در کنار دنیای ما، اما با قوانین خاص خود است که موجوداتی جادویی و اساطیری مانند کوتولهها، فانها، غولها، جادوگرها و... در آن زندگی میکنند. در این دنیا برخی از حیوانات توانایی صحبت کردن دارند، مانند خرسها، موشها، سنجابها و...، البته حیوانات عادی که قادر به صحبت نیستند نیز ساکن نارنیا هستند.
عنوان اولین جلد از سری رمانهای سرگذشت نارنیا است. این کتاب یکی از محبوبترین و پرفروشترین رمانهای تاریخ به حساب می آید . از رمان شیر، کمد و جادوگر به عنوان یکی شاهکاری در ادبیات فانتزی یاد میشود. این مجموعه شامل هفت کتاب مستقل است: شیر، کمد، جادوگر (۱۹۵۰)، شاهزاده کاسپین (۱۹۵۱)، کشتی سپیدهپیما (۱۹۵۲)، صندلی نقرهای (۱۹۵۳)، اسب و آدمش (۱۹۵۴)، خواهرزادهی جادوگر (۱۹۵۵) و آخرین نبرد ( ۱۹۵۶) است.
بخشی از اثر:
«صورت و دستش دیگر به خز نمیخورد؛ بلکه با چیزی سفت و خشن و حتی تیز تماس داشت. لوسی گفت: "خدایا درست مثل شاخههای درخت است!" و متوجه شد از روبه رویش نوری میتابد؛ نه از ته کمد که میبایست در فاصلهی چند سانتیمتری او باشد، بلکه از خیلی دورتر چیز سرد و نرمی روی او میریخت و یک لحظه بعد فهمید که در میان جنگلی ایستاده و شب است؛ زیر پایش برف است و از هوا، دانهی برف پایین میریزد.» (صفحه۱۸۲).
.
.
سرمای درون کمد و برفهای زیر پایش تعجب او را دو چندان میکند. شگفتزده به سرزمینی برفی گام مینهد و در میان جنگل، به سوی نور پیش میرود.
«لوسی پس از حدود ده دقیقه راه رفتن، به منبع نور رسید و دید نور از چراغی میتابد که بالای تیر چراغ قرار دارد. در همان حال که لوسی آنجا ایستاده بود و فکر میکرد که تیر چراغ وسط جنگل چه کار میکند و او حالا چه کار باید بکند، صدای خشخش پایی را شنید که به طرف او میآمد؛ و کمی بعد آدم عجیبی از لابه لای درختها به محوطهی تیر چراغ پا گذاشت.» (همان، ۱۸۳)
.
.
« این خانم متشخص نیز تا گردن با خز سفید پوشانده شده بود و چوب دراز راست زرینی در دست راستش بود و تاج زرینی بر سر داشت. به جز دهانش که بسیار سرخ بود، چهرهاش سفید، آنقدر سفید که نمیتوان گفت رنگپریده بود، بلکه به سفیدی برف یا کاغذ یا پشمک بود.» (همان، ۲۰۲)
.
.
«از پشت سرشان صدایی رعد مانندی برخاست، صدایی گوشخراش و کرکننده... لحظهای بعد دیدند که میز سنگی با شکافی عظیم از وسط دو نیم شده است و از اصلان خبری نیست... دخترها برگشتند. خود اصلان، درخشان در نور خورشید، بزرگتر از آنچه قبلاً دیده بودندش، ایستاده بود...» (همان،۳۲۰)
/٩۱۴