انگشت جادویی
The magic finger
تنها دختری ۸ ساله است. در نگاه اول درست مانند همه دخترهای کوچک دیگر است. اما با یک تفاوت بزرگ. این دختر یک انگشت جادویی دارد. هر وقت کسی او را عصبانی کند و خون جلوی چشم هایش را بگیرد سر انگشتش گزگز می کند و نیروی جادویی از آن بیرون می جهد. آن وقت است که وای به حال کسی که ناراحتش کرده است
بخشی از اثر:
مزرعهی همسایه ما متعلق به آقا و خانم گرک است. آنها دو بچه دارند که هردو پسرند. اسم یکیشان فیلیپ و دیگری ویلیام است. من گاهی به مزرعهشان میروم وبا آنها بازی میکنم.
من دختری هشت ساله هستم.
فیلیپ هم هشت ساله است.
ویلیام سه سال بزرگتر است و ده سال دارد.
چی؟
اوه، خیلی خب، باشد.
او یازده ساله است.
هفته پیش، برای خانواده گرک اتفاق بامزهای افتاد. سعیمیکنم به بهترین وجه آن را برایتان تعریف کنم.
خوب، کاری که آقای گرک و پسرهایش بیشتر از هر چیزی دوستداشتند، شکار بود. هر صبح شنبه، آنها تفنگهایشان را برمیداشتند و برای شکارحیوانها با پرندهها به بیشهزار میرفتند. حتی فیلیپ که فقط هشت ساله است، برایخودش تفنگی داشت .
.
.
آقای گِرگ گفت:"حال آدم به هم می خورد!چون ما بال
داریم، مجبور نیستیم غذای پرنده ها را بخوریم.می توانیم به
جایش سیب بخوریم.درخت های ما پر از سیب است. بیایید!"
بنابراین به طرف درخت سیبی پرواز کردند.
.
.
توضیحات پشت جلد کتاب:
آیا تا به حال از دست کسی عصبانی شدهای؟ حتما شدهای، اما دیگر فکر نمیکنماو را به شکل دیگری درآورده باشی! وقتی دختر خانم داستان ما از دست کسی بدجوریعصبانی میشود، انگشت جادوییاش را به طرف او میگیرد و نتایج عجیب و ناجوری بهبارمیآورد: معلمش سبیل و دم درمیآورد و - باورت نمیشود - چنان بلایی سر خانوادهیگرک میآورد که آنها دیگر هرگز نمیتوانند مثل گذشته به یک اردک نگاه کنند.
۱٣٠
د٢۱٩الف
۱٣٨٣