جان شما کجاست؟
ننه شبنم با پسرش در باغی که سرتاسر درخت بادام شیرین بود زندگی میکرد. هر چه ننه شبنم پیر و ناتوان بود، پسرش پر زور و پرتوان بود. اما این پسر اصلا کار نمیکرد و کارش خوردن بود و خوابیدن. همه کارهای خانه و باغ را ننه شبنم انجام میداد و پسرش او را مسخره میکرد که ننه جان، تو چرا جان نداری و… یواش یواش کار میکنی؟ اما بالاخره،این پسر غافل فهمید که جان ننهجان کجاست و چرا ننه پیرش جان ندارد. آیا همه بچهها این را میدانند؟
تا اینکه بهار گذشت و تابستان آمد. شکوفهها چغاله شدند. چغالهها بادام شدند. بادامهای شیرین و خوشمزه. درختهای پر بادام با شاخههای سنگین زیر بار زیاد، آه و نالهشان بلند بود. ننه شبنم میفهمید. غصه میخورد. چاره نبود، باز دوباره رفت سراغ پسر و گفت: «پسر جان، گل من، من به کار باغ رسیدم؛ اما حالا نمیتوانم بادام بچینم، توی سبد بریزم، سبدها را به بازار ببرم و بادامها را بفروشم. این یک کار را تو بکن.»...
٣٠٠
ج ٢۵٣ م