آد و غولهای یخی
آد در جنگل به موجوداتی برمی خورد؛ یک خرس، یک روباه و یک عقاب که سخنگو هستند و داستان عجیبی را برایش تعریف می کنند. حیواناتی که از خدایان اند و راز به پایان نرسیدن زمستان را می دانند. آد راهی سفری عجیب می شود، سفری که در ذهنش نمی گنجد. در این سفر او به غول های یخی مهاجم برمی خورد، غول هایی که مانع آمدن بهار و برگشت زندگی به طبیعت شده اند. او با نیروی خرد و عشق بر غول های یخی پیروز می شود و آن ها را راهی سرزمین خود می کند و شهر باستانی خدایان شمال نجات می یابد. بهار برمی گردد و سرانجام آد خود را در روستای خود می یابد. او که اکنون جوانی رشید شده و درد پایش کاهش یافته است، راهی خانه می شود و آغوش گرم مادر پذیرای اوست.
پدر هنگام حمله به روستای ما در اسکاتلند با مادرم روبهرو شد. آنجا در سمت جنوب اینجاست. پدر دید که مادر سعی دارد گوسفندهای پدرش را در غاری پنهان کند و او زیباترین موجودی بود که پدر تا آن زمان دیده بود. پس او و گوسفندها را با خود آورد. تا زمانی که زبان خود را به او نیاموخت و به او نگفت که او را به همسری میخواهد به او دست نزد؛ اما گفت که در راه بازگشت به خانه مادر چنان زیبا بود که جهان را نورانی میکرد؛ و چنین بود. مادر جهان را پرنور میکرد، مثل آفتاب تابستان.
بعضی وقتها در یخ هم رنگینکمان دیدهام، همینطور در کنارهی ساختمانها، وقتی خورشید از میان قندیلها میتابد؛ و با خودم میگفتم یخ همان آب است، پس آنهم باید رنگینکمان داشته باشد. وقتی آب یخ میزند رنگینکمان در آن به دام میافتد، مثل یک ماهی در حوضچهای کمعمق؛ و نور خورشید میتواند آن را آزاد کند.