عزیزم چه رنگی بپوشم؟
قصههای غرب وحشی ۴
کلانتر توی خیابان خاکی شهر،جلو مغازه لباس زنانه کمی این پا و اون پا کرد. وقتی مطمین شد کسی آن طرفها نیست، فورأ در مغازه را باز کرد و داخل پرید.بعد هم فورأ چفت در را از پشت انداخت و پرده های قرمزرنگ فروشگاه را کشید.خانم فروشنده بعد از جیغ کوتاهی گفت:«اوه. کلانتر، شما هستین؟... مطمین باشین ما آقای تهوع رو اینجا مخفی نکردیم.»
کلانتر که خیال داشت با پوشیدن لباس زنانه از شهر فرار کند، گلویی صاف کرد و گفت:«نه خانوم غزیز... اومدم خرید... به من نمیاد که لباس زنونه بخرم؟»خانم فروشنده نگاهی به سرتاپای کلانتر انداخت و گفت:«مسلمأ نه!... تا اونجایی که خبردارم شما دست کم سی سال مردبودین!»
مشخصات کتاب
ناشر
:
سوره مهر
تصویرگر
:
رضا مکتبی
زبان
:
فارسی
قطع
:
رقعی
تعداد صفحات
:
۱۱٠
نوع جلد
:
نرم
شابک
:
٩٧٨-٩۶۴-۵٠۶-٣۵٩-۵
دیویی
:
٣ فا ٨
۶٢/
۶٢/