سبد حصیری و فرفره های رنگین
پدر براي پسرش از يكي از شهرهاي ساحلي سبدي حصيري مي آورد و پسرك با كاغذ رنگي هايي كه مادر برايش خريده است، فرفره هايي درست مي كند. بعد آرزوهايش را روي فرفره ها مي نويسد و درون سبد مي گذارد...
پسرک این قصه فرفره های رنگین را در سبد حصیری می گذارد و به ایوان خانه می برد . پسرک تنهاست و بدون هم بازی. پدرش به سفر دوری رفته. اما این سبد حصیری که آن را از شهری دور آورده ، یادگار اوست. . پسرک و مادرش هر روز به تماشای چرخیدن فرفره ها در باد می نشینند .تا این که یک روز:
«باد تند می وزید . ناگهان فرفره ها سبد را به آسمان بردند .پسرک نتوانست در اتاق را باز کند. سبد حصیری کم کم در آسمان محو شد. یک نقطه ی رنگین شد. پسرک ، غمگین ، پرده ها را کشید. باد فرفره های رنگین را می چرخاند و می چرخاند. فرفره های رنگین ، سبد حصیری را کنار دریا بردند . سبد حصیری روی ماسه ها نشست .قایقرانان که از دریا بازگشتند ، سبد را دیدند…»