مامانم گمشده است
کتابهای خودمان
کتاب «مامانم گمشده است» دربردارنده هفت داستان با عناوینی نظیر «حتی کلاغها هم اهالی ماه شدهاند»، «تمام شیشهها گریه کردند»، «مادر بزرگم در آینه مرد»، «نمیدانم پدربزرگم که بود، دزد دریایی یا سرخپوست»، «مامانم عطر بود، پرید» و «گیر سه پیچ» است.
«فاطمه» در دستة عزاداری «امام حسین (ع)»، دختر کوچولویی هم اسم خودش پیدا میکند که گمشده و دنبال پدرش میگردد. او با این اتّفاق به یاد دوران کودکیاش میافتد که چگونه دنبال مادرش گشته است.
مادر فاطمه در دوران کودکیاش او را با پدرش تنها گذاشته به همین خاطر، فاطمه همیشه از امام حسین (ع) کمک خواسته تا پدرش رفتار خوبی با او داشته باشد. در پایان مادر فاطمه کوچولو پیدا میشود و فاطمه پس از یادآوری خاطرات تلخ گذشته به خانه بازمیگردد. هدف از نگارش این داستان، نمایش اهمیت نقش مادر و پدر در زندگی و آیندة کودکان است.
بخشی از اثر:
دیگر بزرگم، اما هنوز دلم چیزهایی را میخواهد که هر کس بشنود خندهاش میگیرد، همه جا شلوغ است. دوربین عکاسیام دستم است، اما اصلاً حوصله فشار دادن شاتر را ندارم.
دلم میخواهد خودم را گم کنم، همه زنجیر میزنند و یا حسین میگویند. بچهای بلندبلند گریه میکند. کاش من هم بلد بودم بلندبلند گریه کنم، دست بچه را میگیرم. از گوشوارههایش میفهمم، دختر است. در میان گریهاش میفهمم که دنبال بابایش میگردد، اما از مامانش میگوید. رنگ چادر مامانش مشکی است، زیر چادرش هم بلوز و دامن سیاه پوشیده است. روی گردنبندش اسم دختر است، فاطمه. فکر میکنم چه جوری باید بین گردنبندهای زیر چادرها را بگردم. دستهای با چلچراغهای بزرگ رد میشود.
صدای سنج و طبل همه جا را پر کرده است، چلچراغهای دسته وقتی جلو میآیند، همه جا روز میشود و وقتی دور میشود باز هم شب همه جا را پر میکند، دست دختر توی دستم است. جای رد شدن نیست. با هم مینشینیم کنار جوی پیادهرو. با هم به دسته نگاه میکنیم، دست دختر کوچک است و گرم.
کوچکم، مثل فاطمه. زنگ تفریح است. همه شلوغ میکنند، میدوند، ناظم مدرسه داد میزند. صدای نوحه از دفتر شنیده میشود. خانم ناظم و نغمه خانم، مامان نگین و خاله میترا، مامان نوشین حلوا پخش میکنند.
نوشین و نگین با هم قهرند. سر این که دست پخت مامان کدامشان بهتر است، دعوا کردهاند. خانم ناظم مراقب است تا هر کدام از بچهها فقط یک قاشق حلوا بردارند تا به همه برسد.
اما من از هردوتایشان میخورم. فرقی با هم ندارند. عصر هم قرار است بابا برایم حلوا بپزد. اما این حلوا فرق دارد. هر دویشان را مامان پخته است. خانم ناظم داد میزند: «همه بروید نمازخانه!».
نمازخانه را دوست دارم، گرم است. تند میروم کنار بخاری مینشینم و پاهایم را دراز میکنم. هنوز شلوغ نشده است، آقای روحانی میآید تو. مؤدب مینشینم، او نگاهم میکند، میگوید: «امام حسین چه عزادار مؤدبی دارد!» میخندم، میگوید: «دخترم اسمت چیه؟».
جواب میدهم: «لیلا!».
او میگوید: «در صحرای کربلا، لیلای مادر غایب بود انشاءالله که امام حسین (ع) یاری میکند شما همیشه کنار بچههایت بمانی!».
تو دلم میگویم: «من حتماً مامان میشوم! یک مامانی که گم نشود!».
کمکم بچهها هم میآیند. او از امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل (ع) و حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) میگوید. اما از لیلا نمیگوید. جایی که نشستهام گرم است. چشمهایم سنگین میشود، میشنوم که میگوید: «همه گمشدهها روز عاشورا پیدامیشوند، همه به تو کمک میکنند تا تو به گمشدهات برسی». خواب از چشمهایش میپرد، تصمیم خودم را میگیرم.
حالا فردا است. آمدهام مسجد، بابا نمیداند که تنهایی آمدهام. اگر بفهمد کتک است. با دستهها همه جا میروم، از سر خیابان با یکی شروع میکنم و از ته خیابان همراه یکی دیگر میشوم.
هیچ کس نمیداند که من میخواهم خودم را گم کنم تا مامان گمشدهام مرا پیدا کند، اصلاً نمیدانم من گم شدهام یا مامانم. اما هز کس که گم شده باشد آن آقا میگفت: امروز پیدا میشود. هی میگردم. اما هر جا که میروم باز هم از مسجد محلمان سر در میآورم. نمیدانم چرا گم نمیشوم. مسجد محلمان با این گنبدهای سبز قشنگش، با این گلدستههای طلاییاش. چرا کنار این مسجد گم نمیشوم تا مامان پیدا شود؟ اصلاً کاش میشد فقط تو جاهای آشنا، گم شد.
۶٢/