خیال باف
«خیالباف» قصه دختر بچهای به نام «بهاره» است که با سن کم خود در کارهای خانه به مادرش کمک کرده و از بردار کوچکتر خود نیز مراقبت میکند.
این داستان در هشت فصل «خیالبافی»، «ناامیدی»، «ترس»، «خشم»، «تنهایی»، «آگاهی» و «آرامش» و... نقل شده است.
بهاره دختری رویاپرداز است که دلش میخواهد نامرئی شود تا بلکه فشارهای کار از روی دوشش برداشته شود. این تخیل پس از حادثهای که برای پدر بهاره رخ میدهد شدت میگیرد. مخصوصا اینکه او مجبور به کار کردن در آرایشگاه خانگی مادرش است.
در بخشی از این کتاب آمده است: «صدای مادر بهاره تصاویر خیالش را به هم میریزد، ترانه را به کنار پرت میکند و مثل برق گرفتهها از جا میپرد، از روی عادت میداند که وقتی مادرش مشتری دارد، چه کارهایی باید انجام بدهد. به آشپزخانه میرود، داخل استکانی پر نقش و نگار و کمر باریک که برای پذیرایی از مشتری کنار گذاشتهاند، چای میریزد، بعد با احتیاط به سالن میرود.
با خجالت سلام میکند، سینی را روی میز آرایش میگذارد و به اتاق انتهای سالن برمیگردد. مادر کارش تمام میشود و قیچی و شانه را داخل جیبهای روپوش سفیدش میاندازد، بعد آینه کوچک و گرد روی میز را برمیدارد و پشت سر مشتری میچرخاند.»
.
.
.
فضای سالن مثل روزهای قبل پر است از صدای آشنا و یکنواخت به هم خوردن تیغههای قیچی؛ ترانه در کنترل من است و صبور و ساکت، کنار دفتر مشق و کتاب درسی بهاره، خیره به صاحبش نگاه میکند، میدانستم که چیزی از درس نمیفهمد و فقط به کلمههای کتاب خیره شد؛ اما ذهنش مثل بچه میمون بازیگوشی که از شاخهای به شاخه دیگر بپرد، میان اتفاقهای دور و نزدیک پرسه میزند.
از رفتارش معلوم بود که هنوز نتوانسته با شرایط تازهای که برای خانوادهاش پیش آمده، کنار بیاید، خودکارش را زمین میاندازد، ترانه را بغل میگیرد و همانطور که با موهای فرخوردهاش ور میرود، دم گوشش زمزمه میکند: «آخه چرا من؟این همه بچه تو دنیا وجود داره، چرا برای من باید این اتفاق بیفته؟»، سرش را به طرف قاب عکس کوچک روی دیوار میچرخاند و دوباره خیره میشود.
همراه پدر و مادرش، پشت به کوهسنگی شهر مشهد ایستاده و دورتر از آنها، اتوبوس مسافربری، مثل غولی بیشاخ و دم کنار جاده لمیده است.
به یک باره دیوارهای اتاق فرو میریزد و فضای دور و برش تغییر شکل میدهد، از جایی دور صدای بوق پدرش بلند میشود. هوا تاریک است، بهاره جلوی جاده میایستد، اتوبوس نمیتواند خودش را کنترل کند، به ماشینی برخورد میکند، ماشین واژگون میشود و صدای آمبولانس و آژیر پلیس در فضا میپیچد.
درست همان تصاویری در ذهنش نقش میبندد که دایی حسین برای مادرش تعریف کرده بود، جلوی منفیاش را میگیرم و از زبان ترانه میخواهم که خیالبافیاش را تغییر دهد.
درست همان تصاویری در ذهنش نقش میبندد که دایی حسین برای مادرش تعریف کرده بود، جلوی تخیل منفیاش را میگیرم و از زبان ترانه میخواهم که خیالبافیاش را تغییر دهد.
یادت باشد هر تصوری که میکنیم، میتواند مثل واقعیت حال ما را عوض کند. برای ذهن ما تخیل فرقی با واقعیت ندارد، پس بهتر است با افکار خوب، روحیهمان را حفظ کنیم.
_ آخه دست خودم نیست.
_ میدونم، اما سعی کن، کافیه بیشتر تمرین کنی.
صدای مادر بهاره تصاویر خیالش را به هم میریزد، ترانه را در کنار پرت میکند و مثل برق گرفتهها از جا میپرد، از روی عادت میداند که وقتی مادرش مشتری دارد، چه کارهایی باید انجام بدهد. به آشپزخانه میرود، داخل استکانی پر نقش و نگار و کمر باریک که برای پذیرایی از مشتری کنار گذاشتهاند، چای میریزد، بعد با احتیاط به سالن میرود.
با خجالت سلام میکند، سینی را روی میز آرایش میگذارد و به اتاق انتهای سالن برمیگردد. مادر کارش تمام میشود و قیچی و شانه را داخل جیبهای روپوش سفیدش میاندازد، بعد آینه کوچک و گرد روی میز را برمیدارد و پشت سر مشتری میچرخاند.
۶٢/
۱٣٩۱