نردبانی‌روبه آسمان

(رُمان نوجوان)

نویسنده : یوسف قوجق
گروه سنی : ۱۴ تا ۱٨ سال به بالا
سال انتشار : ۱٣٩٢

روایت شهادت آیدین در دشت عباس، برادر یاشار که قصه با آن شروع می شود هم در نوع خود جالب است و به طور خاصی حماسه آفرینی مردمان ترکمن و اهالی مرزنشین را در سه نسل متفاوت به خوبی به تصویر کشیده است. شاید بزرگترین برکت فرزند قالکان همین شهادت پدر و مادر و فرزندانش باشد و نردبانی که آن ها را به سوی خدا برد... چند نقد هم به برخی از برش های کتاب دارم، مثلا تیراندازی ماهرانه و سوارکاری قالکانی که با اسب و تفنگ میانه ای ندارد و بارها در داستان از ضعف او در این زمینه گفته شده خیلی باور پذیر نیست.

شرح کتاب

این رمان با داستان پسر بچه 8 ساله‌ای به نام یاشار آغاز می‌شود که پدر و مادر خود را در  کودکی از دست داده است. او با برادر بزرگ‌تر خود آیدین که در حال حاضر روزهای پایانی خدمت سربازی را سپری می‌کند در خانه عمه‌ی ‌خود که فرزندی ندارد در روستایی زندگی می‌کند. 
یک روز صبح یاشار متوجه می‌شود که اخلاق و رفتار همسایه‌ها و مردم روستا نسبت به او تغییر کرده و همه مهربانانه و دل‌سوزانه با وی رفتار می‌کنند و فردای آن روز هنگامی که صبح از خواب بیدار می‌شود زنان و مردان بسیاری را می‌بیند که در حیاط و بیرون خانه‌شان جمع شده‌اند، وقتی از اتاق بیرون می‌آید  متوجه عکس آیدین می‌شود که روی ستون خانه نصب شده و زیر آن نوشته شهید آیدین. از همین جاست که نویسنده، جریان رمان را به سمت نقل روایت ماجرای زندگی و مبارزات پدر بزرگ، مادر بزرگ و دایی این شهید از زبان پیرمرد ریش سفید روستا  برای افرادی که در منزل این شهید جمع شده‌اند،  سوق می‌دهد.

بخش هایی از این رمان جذاب را در ادامه می خوانیم:

«ویرم گرفته دوچرخه را بیندازم روی ردّ چرخ های جیپ که هنوز هم روی خاک ها مانده اند... هنوز هم نمی دانم چرا یکهو همه ی آبادی این شکلی شده اند. تا مرا می بینند، اگر دور از من باشند لبخند می زنند؛ اگر هم نزدیکم باشند، می آیند نزدیک تر، دست به سرم می کشند و قربان صدقه ام می روند.

   غلام، پسر بی بی زلیخا را بگو. تا دیروز نشده بود یک بار هم نگاهم بکند. نشده بود بگذارد حتی یک بار به موتورش دست بکشم. با آن موتور هوندایش، گاز می داد و کلاف  کلاف دود پشت سرش راه می انداخت و نگاه به من نمی کرد که ایستاده ام کنار دوچرخه ام که مثل همیشه زنجیرش دررفته. اما آن روز تا من را دید که کنار دوچرخه ام ایستاده ام، گازش را نگرفت و دودکنان از کنارم رد نشد. تا دید ایستاده ام کنار دوچرخه ام و نگاهش می کنم، سر موتورش را کج کرد و آمد سمتم. کارش غلامی نبود. از او بعید بود چنین کاری بکند.»

«به فکر سفره ای هستم که باید همیشه ی خدا باز باشه. تو صحرای به این بزرگی، خانه ای هست کوچک،اندازه یک مونجوق. درست مثل چشم تو. خب، این خانه باید برکت داشته باشه. اسمت رو گذاشتیم برکت. تو برای ما برکت می آری. آره!»

مشخصات کتاب
ناشر : کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
تیراژ : ۱٠٠٠٠ نسخه
قطع : رقعی
نوع چاپ : رنگی
تعداد صفحات : ۱٣۶
نوبت چاپ : اول
نوع جلد : نرم
شابک : ٩٧٨٩۶۴٣٩۱٩٨٧٠
ویراستار : بابک آتشین جان
دیویی : ٨fa٣.۶٢
مدت زمان اثر :