شهر طلا و سرب
این کتاب، سومین داستان از داستانهای سهگانه جان کریستوفر، نویسنده علمی - تخیلی انگلیسی است که آثار وی در این زمینه طرفداران زیادی داشته و به زبانهای مختلف ترجمه شده است.
در دو داستان پیشین، عدهای از ساکنان زمین که به ترتیبی از اسارت موجودات فضایی و هیولاهای فلزی سه پایه نجات یافتهاند، به کوههای سفید پناه میبرند و از آنجا با فرستادن دستههای شناسایی، موقعیت امنیتی شهر طلا و سرب را که جایگاه اصلی موجودات مذکور است، ارزیابی میکنند.
آنها برای نجات ساکنان زمین از چنگ هیولاهای فلزی به داخل شهر نفوذ میکنند، اما برای خروج از آنجا دچار مشکل میشوند و…
با ورود سه پایههای به شهر اتفاقی افتاد که انتظارش را نداشتم. حس کردم ضربهای وحشیانه بر تمام اعضای بدنم فرود آمد. ضربهای از جلو و از بالا که من را خرد کرد. تلوتلو خوردم و سقوط کردم. دیدم که همراهانم نیز همینطور میشوند. کف اتاقک، ما رابه سوی خود میکشید. گویی ما ذرات آهن بودیم و اتاقک آهنربا. کوشیدم برخیزم. فهمیدم در اثر ضربه دچار این وضع نشدهام، چیز دیگری در بین بود. تمام اعضای بدنم مثل سرب، سنگین شده بود. بلند کردن دست و حتی تکان دادن انگشت، کاری دشوار بود. تلاش زیادی کردم و برخاستم. انگار باری عظیم بر پشت داشتم. نه تنها بر پشت، بلکه بر هر ذرهی استخوانها و عضلههای بدنم.
...
٨٢٣/
ش ۴٨٨ ک