اسب و سیب و بهار
این اثر روایت مواجهه یک اسب با سیب تنهایی است که در یک سیبستان زندگی میکند. این دو، دوستیای را آغاز و به اجبار آن را ترک میکنند. این آشنایی و این جدایی و چالشهای آن دستمایه نقل داستانی فلسفی شده است.
این داستان روایت تنهایی اسب و سیب است. اسب از گله دور افتاده و سیب تنها بر شاخه مانده است. سیب بر یال اسب میافتد و مدتی همهجا همراه اسب است؛ اما سیب داخل جویبار میافتد و باز هر دو تنها میشوند تا اینکه پسرکی سیب را پیدا میکند و با گردنبندی آن را به گردن اسب میبندد. از آن به بعد، آنها همیشه با هم هستند. بهار از راه میرسد و... .
در بخشی از این داستان میخوانیم: «یک روز صبح هنگامی که پسرک از خواب بیدار شد از پنجره کلبه دید، در سفیدی گندمزار که از برف انبوه بود، یک سفیدی بزرگ میدوید که کنارش یک سرخی کوچک بود. پسرک اول خیال کرد خواب میبیند. نه بیدار بود.»
/۶٢
۱٣٩۵