هیچکس جرئتش را ندارد
رمان نوجوان امروز
موضوع این رمان دربارهی چند نوجوان است که یکی از آنها به نام «فتاح» تصمیم میگیرد برای پیداکردن دستمال سبز پدربزرگ بیمارش وارد قلعهای به نام قلعهی جنّی شود و دوستانش نیز او را همراهی میکنند و درادامه اتفاقات باورنکردنی پیش میآید...
داستان نوجوانانی روایت میشود که برای کمک به دوستی که پدر بزرگش بیمار است به دنبال او میروند و اتفاقاتی ترسناک رقم میخورد و در نهایت، داستان به آغاز جنگ تحمیلی و دفاع مقدس ملت ایران گره میخورد.
یک روز که در میدانگاهی وسط قلعه بازی میکردیم، یک سنگ بزرگ از بالای بام قلعه افتاد وسط ما و شانس آوردیم که بلایی سر کسی نیامد. اول فکر کردیم قسمتی از دیوار قلعه خراب شده وریخته؛ اما دیوارها سالم بود و سنگ هم از جنس دیوار نبود. معلوم بود آن را از جای دیگری آوردهاند و انداختهاند روی سر ما، همه خیلی ترسیدیم. زود به خانههایمان رفتیم و خبر افتادن سنگ ر ا به بزرگترهایمان رساندیم...
همان روز چند نفر رفتند و سنگ را از نزدیک دیدند. آنطور که میگفتند، بعد از دیدن سنگ رفتهبودند روی پشتبام قلعه تا بفهمند چه کسی سنگ را انداخته و آنجا روی کف کاهگلی بام جای چند سُم دیدهبودند.
سمهایی به اندازهی سُم گاو که معلوم نبود از کجا آمده و به کجا رفتهاند. انگار از آسمان آمدهبودند پایین و دوباره پرواز کردهبودند به آسمان...
۶٢/
هـ ٢٢۶ ش